جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

آقای میر فندرسکی به مثبت فکر کردن و خوشبین بودن نسبت به همه چیز و همه کس معروف بود. یک روز صبح هنگام صرف صبحانه آقای میرفندرسکی متوجه شد که مربای انجیری که به خیال خوشمزه بودن خریده اونقدرام خوشمزه نیست. سعی کرد نذاره ماجرای مربا باعث تلخی اوقاتش در ابتدای روز بشه. این بود که برای چند لحظه به نقش قالی زیر میز که بر اثر تابش آفتاب صبحگاهی خوشرنگتر از همیشه به نظر میومد خیره شد تا حال و هوای مثبت همیشگیش برگرده. بعدش شکرپاش رو برداشت که چاییش رو شیرین کنه امادریغ از یک دونه شکر که از شکر پاش خارج بشه. بخارات هر روزه چای داغ میرفندرسکی باعث شدبود راه عبور شکر مسدود بشه اونم با خود شکر.

در همین لحظه بود که آقای میرفندرسکی با خودش فکر کرد که دیگه دلیل چندانی برای خوشبین بودن و مثبت فکرکردن نداره. پس در حالی که به دریچه مسدود شکر پاش خیره شده بود تصمیم گرفت بعد عمری مثبت و رنگی فکر کردن کمی منفی بین بشه. میرفندرسکی بالاخره پذیرفت که دنیای واقعی با دنیای ساختگیش تفاوتهای زیادی داره.

برای شروع تصمیم گرفت تعدادی لیست سیاه درست کنه. لیست سیاه آدما. لیست سیاه اشیأ، لیست سیاه مکانها و زمانها. فی الفور مربای انجیر و شکر پاش رو در لیست سیاه اشیا و اول صبح رو در لیست سیاه زمانها قرار داد. بعد به سراغ لیست سیاه آدما رفت. طبیعتااولین اسمی که وارد لیست سیاه آدمامیشد اسم خودش بود. این کار روکرد اما برای پیدا کردن نفر دوم تلاشی نکرد چون میدونست موفق نمیشه. این بود که بلافاصله لیست سیاه آدما رو در لیست سیاه اشیا قرار داد چون لیست یک عضوی براش چیز مسخره ای بود. همین کار رو با لیست سیاه زمانها و مکانها هم کرد. بعد یک لیست سیاه جدید برای لیستهای سیاه درست کرد و لیست سیاه اشیا رو در لیست سیاه لیستهای سیاه قرار داد. یک هورت از چای تلخش کشید و ناخوداگاه با خودش فکر کرد اگه چاییش شیرین نیست در عوض طعم هلش خیلی دلچسبه.هورت دوم رو با تمرکز بیشتری کشید و همزمان تصمیم گرفت دیگه نذاره شیرینی شکر طعم هل رو تحت الشعاع قرار بده. میرفندرسکی روز خوبی رو شروع کرده بود.

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

اگر همواره در پی قضاوت در مورد اطرافیانتون باشید فرصت دوست داشتن اونا رو از دست میدید
مادر ترسا

پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

وسط همه اون زرق و برق و زلم زیمبوی لاس وگاس درست جلوی هتل بلاژیو سعید گفت یه برنامه بذاریم وقتی برگشتیم یه کم سه تار بزنیم. فضای اون شب هیچ سنخیتی با سه تار نداشت اما از پیشنهاد ناگهانی سعید اصلا تعجب نکردم چون خودم در همون لحظات داشتم به این فکر می کردم که تفنن سطحی چقدر زود به شکنجه تبدیل میشه. وگاس عجیب منو یاد شهر بازی پینوکیو میندازه که درش آدما کم کم به موجوداتی دراز گوش تبدیل میشن بدون اینکه خودشون بفهمن.

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.


Blowin' in the Wind: Bob Dylan

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

نبودم خب