جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

اومدم کافه اسپرسو رويال يه دل سير بنويسم شروين زنگ زد گفت : برادربيا خونه من ....بايد برم خونه شروين الان ... دفعه بعد که مينويسم ميخوام قصه رودخونه وحشي رو بگم ... رودخونه اي که کنارش وايسادم و دير يا زود يکي من هل ميده توش...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۴

بايد اون مقاله رو پيدا ميکردم ...

خدايا کجا گذاشته بودمش ... همه زونکنام رو زيرو رو کردم... نبود که نبود. يادمه خونه هم آوورده بودمش ... کتابخونم رو حسابي گشتم ... روي ميز ... اما نبود. اون مقاله تو پروژه کلاس پروفسور فيکسون خيلي بهم کمک کرده بود ...من بازم لازمش داشتم ...برگشتم آفيس ... همينطور که در نهايت نا اميدي داشتم رو ميزم رو ميگشتم چشمم خورد به يه دسته کاغذ که روهم يه گوشه ميز تلنبار شده بود ... تو دلم گفتم بايد لاي اين کاغذا باشه ... شروع کردم به زيرو رو کردن کاغذا تا اينکه .... آره خودش بود ....بالاخره پيداش کردم ... خب صفحه چند بود ؟ ... همون اولاي مقاله بود ... صفحه يک پشتش سفيد بود ... صفحه دو هم پشتش سفيد بود ... و صفحه سه ... پشتش ... آهان .. ايناهاش !! ... دستور تهيه خورش قيمه


اول پياز سرخ ميکني بعد گوشت رو به همراه پياز سرخ ميکني ... نمک و زرچوبه يادت نره ... يکم دارچين هم خوشمزش ميکنه ... بعد يه استکان لپه و ۲ ليوان آب .... لپه که پخت رب گوجه و ليمو عماني لطفا ... سيب زميني سرخ کرده هم که جاي خود ...


ممنون مامان .... دستورت حرف نداشت ... خورش قيمه امروز من هم ... نکته هيجان انگيزشم اين بود که آلو خشک هم داشتم ... يعني ديگه آخرش بود

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴

چند روز پيش يه سري رفتم طبقه چهارم کتابخونه و چند تا کتاب داستان گرفتم . مدتها بود که تو مود داستان خوني نبودم اونم از نوع داستاناي زويا پيرزاد ... منتظر فرصت ميگشتم براي خوندنشون تا اينکه امروز شد .

امروز برنامم اين بود که برم از گل و بلبل و بهار و اينجور حرفا عکس بگيرم که برف گرفت و همه چيز بهم ريخت ... به هر حال ۲۳ آوريل هيچوقت موقع خوبي براي برف نبوده ... پس خونه موندم و به طبع کتاب داستان خوندم ...
«صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قيژ در فلزي حياط و صداي دويدن روي راه باريکه وسط چمن. لازم نبود به ساعت ديواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود ..... »

به ساعت ديواريه آشپزخانه نگاه کردم . ساعت پنج و نيم بعد ازظهربود. قرار بود براي مهموني عليرضا سمبوسه درست کنم. يادم افتاد تو مهمونا چند نفر هستن که گوشت غير حلال نميخورن. لباس پوشيدم که برم از علاء دين گوشت بخرم که تلفن زنگ زد. کامران بود. بعد از چند کلمه صحبت از هوا و برف بي موقع سراغ يکي از آهنگاي فرهاد رو ازم گرفت. گفت همون که راجع به عيد بود. سعي کرد شعرش يادش بياد اما نتونست. ميدونستم کدوم رو ميگه. گفتم : همون که ميگه « با اينا زمستونو سر ميکنم ... با اينا خستگيمو در مي کنم » گفت : آها .. آره همون ....داريش ؟ . نداشتمش. قرار شد براش لينک اينترنتيش رو اي ميل کنم. و بعد گفت که شب با محمد رضا و شيرين و بهزاد دارن ميرن سينما. ميخواست ببينه منم ميام يا نه ... بهش گفتم حالا ببينم و خداحافظي کرديم ... نمي دونم چرا بهش نگفتم که شب دارم ميرم خونه عليرضا.... صداي زوزه باد هيچوقت به دلم نشسته ... بيرون باد بود و برف... از تو بايگاني لباساي زمستوني نديد يه پليور کشيدم بيرون و پوشيدم. داشت دير ميشد ....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۴

"I wanted only to try to live in accord with the promptings which came from my true self. Why was that so difficult?"