دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

- حالا بودی !!
- نه ... باید برم ... هر جایی دورانی داره. یه حسی بهم میگه دوره اینجا تموم شده.
- کجا میری ؟
- هنوز نمیدونم ...
- سعی کن یه جای گرم بری
- آره ... میرم یه جای گرم

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

حتی اگه محکوم باشم به فراموشی همه چیز
به یک دلیل
دو نیمکت رو هیچوقت فراموش نمیکنم
یکی در تهران، پارک ساعی، روی یک تپه
ویکی در ان آربر، خیابون استیت، مقابل کلیسای سن فرانسیس
و امروز رو ... ۱۰ دسامبر ... یک روز زمستونی با آفتابی بی رمق شبیه به روزای زمستونی تهران

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

امیر و اشکان برنا تازگیا آن لاین یه بچه گربه خریدن ... اسمش هست «تئودر گوز» و فامیلش هست «برنا» ...چند شب پیش خونه امیر اینا بودم و با « تئودر گوز برنا» تفریح مبسوطی کردم ... با هرچی که دم دستش بیاد بازی میکنه از توپ و موشی و لولوی خودش گرفته تا میکروفن امیر و موبایل اشکان ... بازی مدام تئو با هرچی و همه چی منو اونشب به فکر برد ... سعی میکردم بفهمم بازی بچه گربه چه پیام ایدئولوژیکی میتونه داشته باشه ... اگه امیر اونشب بی خیال فیلم دیدن میشد من روی این موضوع تمرکز بیشتری میکردم و بلافاصله به بحث میذاشتمش ...

هفته پیش بود ... سر نهار اشکان رو دیدم ... طبق معمول از «پاندا» «چو مین تو گو» گرفته بود و با بی حوصلگی مشغول خوردن بود ... تا نشستم پیشش شروع کرد به غر زدن و ایراد گرفتن از زمین و زمان که اینجا چرا اینقدر سرده و چرا همه اینقدر خر خونن و کی ژانویه میشه من برم برکلی خلاص شم از اینجا و از این حرفا ... خوب که غراشو زد بهش گفتم میدونی تو به چی نیاز داری ؟‌ به « جهانبینی تئودر گوز برنا» ... بچه گربه به دنیا به چشم یه شهر بازی بزرگ نگاه میکنه و هر چیزی برای اون جز اسباب بازی معنی دیگه ای نمیده ... به محض اینکه از یه اسباب بازی حوصلش سر بره یه اسباب بازی دیگه پیدا میکنه ... به این میگن هنر بازی کردن ... آدما هم باید یاد بگیرن که با دنیا و پدیده هاش بازی کنن وگرنه این دنیاست که اونا رو بازی میده ....

اشکان با چشمای خواب آلود یه نگاهی بهم انداخت و گفت : « بریم ؟ » گفتم تو اصلا فهمیدی من چی گفتم ؟!؟! گفت : « بریم ؟!؟ » ... گفتم بریم !!!

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

اینروزا پر حسای متضادم ... حس یه آتشفشان خاموش رو دارم که پره از گدازه های ناسازگار و چاره ای جز فوران نداره ... روزای عجیبیه . گفتنی زیاد دارم اما دستم به نوشتن نمیره چون میدونم هر چی بنویسم بلافاصله نقضش میکنم. اما این شعر شاملو رو نمیتونم نقض کنم پس مینویسمش ...
....

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائی عریان
انسان دشواری وظیفه است

مرسی آزاده ...

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

قراره روز ۳۰ نوامبر ارکستر فیلارمونیک لندن به مناسبت دفاع من بیاد میشیگان و ساعت ۸ شب برنامه اجرا کنه... طبعا من هم دعوتم .... من همونروز ساعت ۱۲ دفاعم تموم میشه .....
خب ... این یه دروغ فضایی و لوس بود .... ولی بدم نمیاد باورش کنم. واقعیت اینه که هر کسی در هر گوشه گم دنیا حق داره فکر کنه که ارکستر فیلارمونیک لندن داره برای اون برنامه اجرا میکنه ... یا اینکه همه اتفاقایی که در طی روز تو دنیا میوفته رو تبدیل به موسیقی کنه و بذاره تو پیش زمینه داستان زندگیش انگار که همه دنیا در کاره که موسیقی زندگی اون رو کامل کنه .. این عین واقعیته ....

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

با کنار گذاشتن یه شماره از میشیگان دیلی، جمع آوری یادگاری از امروز شروع شد .... وقت زیادی ندارم.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

Memories are wonderful things as long as you do not have to deal with the past

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

خب ... با شرح کوتاهی که پرستو از فیلم «قبل از طلوع» نوشته بود چاره ای جز دیدن فیلم باقی نمی موند. اونم همین امروز درست وقتی تا خرخره تو «تز» غرقی .. و فیلم خودش بود. همون چیزی که انتظارش رو داشتم : ساده و صمیمی و بینهایت واقعی ...
قصه دختر و پسری که تصادفا باهم تو قطار آشنا میشن و تصمیم میگیرن برخلاف برنامه سفرشون یک روز رو ، و فقط یک روز رو ، باهم در «وین» بگذرونن و روز بعد هر کسی به راه خودش ادامه بده ... با خیلی از دیالوگای فیلم به اصطلاح کلیک کردم ... اما یکی از دیالوگاش خوب کشید زیر پام ... اونجایی که پسره به دختره میگه : « میدونی چرا امشب همه چیز اینقدر داره به یاد موندنی و قشنگ میشه ؟ ... چونکه امشب قرار نبود اتفاق بیوفته » ... دقیقا همینه ... زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست ... و درست به موازات این روایت خسته کننده ، روایتای دلنشین و هیجان انگیز دیگه ای در جریانن که معمولا واقعیت پیدا نمیکنن .... اگه آدم دلشو داشته باشه و هر از چند گاهی بزنه شونه خاکی و از روایتی از زندگی که قاعدتا باید اتفاق بیوفته دور بشه تجربش از زندگی ، که به نحو شرم آوری خوب چیزیه، خیلی پر تر میشه ... اما نکته ظریفش اینجاست که باید روایتهای غیر متعارف از زندگی رو خیلی زود و قبل از اینکه متعارف بشن ترک کرد ... این رو هم بگم که اینی که گفتم « زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست » مزخرف محض بود چون از دید من زندگی کسالت بار وجود نداره .... لعنت به من که اینقدر گوگولی به زندگی نگاه میکنم ... دوستام حالشون از من به هم میخوره !!! Holly Crap ...

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

از «حسین بهروزی نیا» پرسیدم این داستان تضاد تو اسم آهنگایی که شما ساختین چیه ؟‌ مثلا «موسیقی سکوت» یا « آفتاب نیمه شب» .... گفت که من اصولا از تضاد خوشم میاد. در حین اجرا اگه دقت کرده باشی یه جاهایی آروم مضراب میزنم ولی یهو شدیدش میکنم .... داشت اینا رو میگفت که ماشین به ریپ ریپ افتاد ... جوری که داشت وسط اتوبان متوقف میشد . «پژمان حدادی » که بغل دستم نشسته بود هل شد و گفت : « زود بزن بغل ... خطرناکه ». از «آن آربر» که راه افتادیم این پژمان حدادی رو زانواش ضرب گرفته بود و لحظه ای متوقف نشده بود. وقتی ازش پرسیدم اینم جز‌ء تمرینتونه یهو «حمید متبسم» که صندلی عقب کنار بهروزی نیا نشسته بود در اومد که :« این یه بیماریه فرهاد جان !! » .... نصف بیشتر گروه دوست داشتنیه «دستان » سوار ماشین بودن و به سمت فرودگاه دیترویت در حرکت بودیم تا اینکه بین راه ماشین خراب شد و زدم بغل ... شروین جلو بود و « پریسا» هم با شروین بود ... دم در هتل شروبن به پریسا گفت : «با ماشین من بیایین راننده اون یکی ماشین ناشیه » . پریسا که باورش شده بود با تعجب گفت : «وااا ؟!؟!» ... شروین هم لبخندی زد به این معنی که شوخی کردم. منم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : «خیلی با مزه شدی !! » ... اما وقتی ماشین خراب شد خدا رو شکر کردم که پریسا با ما نیست چون با اون رودرواسی داشتم اما با بقیه نداشتم ... به شروین تلفن زدم و گفتم مسافراتو رسوندی فرودگاه زود برگرد که ما موندیم .... شروین که اومد سریع چمدونا و سازا رو تو ماشینش جا دادیم ... با بهروزی نیا و متبسم و حدادی روبوسی کردم ... تعارفات معمول خداحافظی رو در قالب داد و فریاد با هم کردیم چون از صدای موتور و بادماشینا صدا به صدا نمی رسید.... و سوار شدن و رفتن... منم برگشتم سمت ماشین و زنگ زدم بیان بکسلش کنن ... به صاحب ماشین (سینا ) هم زنگ زدم و گفتم که رخشت پاک آبرومونو برد....

توضیح : این نوشته مربوط به ۳-۴ هفته پیشه که نصفه کاره رها شد ... قرار بود از فکرهایی که در زمان انتظار در ماشین کنار اتوبان ۹۴ تو سرم وول می خورد بنویسم که به هر حال ننوشتم . میخواستم از این بنویسم که چه مرگم بود که هی کنسرت برگزار می کردم ... اما مشخصه که ننوشتم .... الانم منتظر اردلان هستم که از خواب بیدار بشه تا با هم چایی بخوربم با نبات ... تو پیچ و خمای جاده بی ام و آخرین مدلشو همچین آرتیستی روندم که طفلک داشت شکوفه میزد !!! به قدری این جاده و ماشین سوسه کننده بودن که چاره دیگه ای نداشتم ... پاییز هم غوغا کرده بود. ... به قول LG : زندگی خوبه !!

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵


پنجره ای بود...
رویی خیس از باررون یک پائیز
رویی گرم از جریان یک زندگی

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

سه تا کتاب از « براتلو» امانت گرفته بودم منتها چون موعد برگردوندنشون گذشته بود طبق قول و قرارمون یه کتاب جریمه شدم ... گشتم لابلای کتابام ببینم چه کتابی دارم که به تو صف خونده شدن نباشه و باب طبع براتلو و اصحابش باشه. چشمم خورد به کتاب «یادداشتهای صدرالدین عینی» و دیدم که هر دو ویژگی رو داره. خلاصه هر چهارتا کتاب رو زدم زیر بغل و راهی دکون براتلو شدم . می دونستم حتی اگه بخوام از لای در هم کتابا رو تحویل بدم و برم حداقل سه ساعتی باید پای نطق پیرمرد بشینم و همینطور هم شد ...

منو به بهانه یه استکان چای نعناع کشید تو. تا چشمش به اسم «صدرالدین عینی» خورد به یه نقطه خیره شد و انگار که مشغول بازیافت چندین گیگا بایت اطلاعات باشه چهرش رو در هم کشید و یهو گفت :«می دونستی صدرالدین عینی بود که زبون فارسی رو تو تاجیکستان زنده نگه داشت ؟» و این شروع ماجرا بود !! از صدرالدین عینی گفت و گفت و رسید به اینکه در سال ۱۳۲۳ زمانی که «صادق هدایت» سفری به تاجیکستان داشته با صدرالدین عینی آشنا میشه و کاراشون رو ردو بدل میکنن و بعده ها یه بابایی( که اسمش یادم نیست) کشف میکنه که هدایت داستان « حاجی آقا» رو تحت تاثیر کتاب «مرگ سود خور» عینی نوشته و اینکه این ایده بر خلاف نظر احسان طبری بوده که میگفت هدایت به خاطر آشناییش با افکارحزب توده جهانبینیش عوض شده ... بعد کشید تو هدایت و شروع کرد به گفتن از اون .... من هم منتظر زمان مناسبی بودم که حرفش رو قطع کنم و بگم :« آقای براتلو .. من که از شنیدن حرفای شما که هیچوقت سیرنمیشم ... اما راستش کاری دارم و باید برم» .... سر سه ساعت بود که زمان مناسبش پیش اومد و اون وقتی بود که داشت سعی میکرد اسم موسیویی که پشت مسجد فخرالدوله یه ساندویچی داشت به اسم «خاکچی» و پاتوق هدایت بود یادش بیاد....

وقتی از پله های زیر زمین نمور براتلو بالا میومدم با خودم فکر میکردم این بشر چرابا این همه سواد و اطلاعات باید تو این گوشه گم دنیا تک و تنها روزگارسپری کنه و کسی نباشه که درستو درمون ازش بهره ببره ...حیف نیست آخه ؟!؟! امیدوارم حداقل خودش قصه هاش رو بنویسه ...میدونم مینویسه

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

مدتی بود از صف خبری نبود تا اینکه امروز ساعت ۷ صبح روز تعطیل در صف بلیط تیاتر غمپانی رویال شکسپیر ایستادم تا بلیط دانشجویی بخرم... نمه بارونی بود و فضا پاییزی خراب ... خب وقتی عده ای از نیمه شب دم در گیشه چادر زده باشن انتظاری هم نبود که بلیطی به من برسه ... مخصوصا وقتی بخوایی اول بری چایی بخری و قدم زنون بری سمت محل فروش بلیط که حال هوا رو هم ببری ... قبل از اینکه چاییم تموم بشه بلیط هم تموم شد . این بود که راهم رو کشیدم و رفتم . از شروع روز راضی بودم.

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

این دستگاه دشتی خوب تو کلم فرو رفته ... نشده رادیو درویش یه دشتی بذاره و من نفهمم دشتیه. البته شروین معتقده که « عمه من هم دشتی رو تشخیص میده !!» ... به هر حال من به احترام همه عمه هایی که دشتی رو میشناسن کلاهم رو بر می دارم .

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

مدتیه از مایکل پیامبر خبری ندارم ... آخرین باری که دیدمش خفت یه هندی رو گرفته بود و مشغول موعظه کردنش بود. اولا بهش میخندیدیم و فکر می کردیم یارو دیوونست... همه پیامبرا همین مشکل رو داشتن... روزی که فهمیدیم که اون یه پیامبر واقعیه قیافه هامون دیدنی بود. مدتی طول کشید تا باورمون شد. یه بار به زبون وحی برامون حرف زد ... ترکیبی از عبری و عربی و کردی بود ولی هیچکدومشون نبود ... بعدشم با یه ساز عجیب که شبیه سوسمار خشک شده بود برامون سمفونی ۵ بتهوون رو زد که ما به عنوان معجزه قبول کردیم.... زمستون که میشه همه شهر پر میشه از آدم برفیای عجیب مایکل ... تابستون هم رودخونه پر میشه از جزیره های سنگی مایکل که شبیه قلب هستن. قبل از اینکه از این شهر برم دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش و ازش معذرت بخوام که اوایل باورش نمیکردیم ...

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵



در شهر ما هیچ چیز خاکستری نمی مونه ... حتی پست برق

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵



این خیابون بهتر از اونیه که به دنیای واقعی تعلق داشته باشه .... لطفا وارد نشوید

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

«حسین مساوات» و « جودی» فردا در کلبشون منتظر بقیه هستن تا پس از صرف صبحونه به اتفاق راهی فستیوال کشتیهای بادبانی بشن
Judy and I will be in our Kolbeh where we normally hustle and bustle. At 7:30 we'll have a big pot of coffee brewing with cups, napkins , forks & knives and hugs, one from each, except the ones who rather have a handshake and a smile.

اونا برای عکاسی میرن
A reminder ... don't forget your camera. And especially don't forget your tripod, monopod or two-legged pod, like your wife or husband to carry it for you

حسین مساوات فکر کردن زیاد در مورد اومدن یا نیومدن رو جایز نمیدونه
And for all those who think they're going to think twice before they do this, forget thinking twice. No amount of thinking is going to help you. Just get your camera and see you in the morning.

ولی من بیشتر که فکر کردم تصمیم گرفتم که نرم .... لعنت به فکر کردن زیاد ...

My name is Hosain and I approve this message, and Judy does not
این حسین مساوات معرکست ...

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

امروز پای « صادق هدایت» گرفت به سیم شارژر لپ تاپم و نزدیک بود هم خودش بیوفته و هم لپ تاپم رو از رو میز بندازه پایین.

وقتی وارد کافه شد قیافه تابلوش توجه همه رو جلب کرد. کت و شلوار سیاه و چروکیده ای که یه هوا براش گشاد بود. یه پیرهن کرم با یقه های بلند و کروات بادمجونی که گرش زیادی بزرگ بود. کلاه معروفش هم سرش بود و یه کیف مخمل قهوه ای رنگ که سنگین هم به نظر میرسید دستش بود ... حالت بی قرار و سراسیمه ای داشت... نزدیکترین میز خالی رو (که میز بغلی من بود ) نشون کرد به سرعت به سمتش حرکت کرد ... قبل از اینکه به میز برسه نگاهش به آینه پشت میز افتاد و انگار که چیزی غیر عادی تو آینه دیده باشه ناگهان متوقف شد ... برای چند ثانیه به آینه خیره شد و بعد و رفت پشت میزی که نشون کرده بود نشست ... بی اختیار حرکاتش رو زیر نظر داشتم ... میدونستم آدم کافه رویی هست اما نمی دونستم گذرش به «اسپرسو رویال» هم میوفته ... کافه ایی که موزیک جازش خیلی وقتا رو اعصاب منم میره چه برسه به صادق هدایت !! ... کیف مخمل قهوه ای رنگش رو روی میز گذاشت و زیپش دور تا دوریش رو (که بین راه یکی دو بار هم گیر کرد) باز کرد و به محتویاتش خیره شد ... چند تا کتاب کهنه، یه لیوان پلاستیکی و یه جلد عینک چرمی ... غم سنگینی تو چهرش موج میزد ...

همینطور که نگاهش رو محتویات کیف خشک شده بود یه دفعه عطسش گرفت ولی نصفه نیمه کنترلش کرد ... قبل از اینکه عطسه دوم بیاد سریع دست کرد تو جییباش و به نظر میومد دنبال دستمال میگرده ... اما پیدا نکرد این بود که پاشد تا از میزی که اونور کافه بود دستمال برداره .. و مسیری انتخاب کرد که درست از روی سیم لپ تاپ من رد میشد .. حس کردم الانه که پاش بگیره به سیم ... تا اومدم بگم « مواظب باشید آقای هدایت !! » اون به شکل میلیمتری از روی سیم به سلامت گذشت و رفت سمت دستمال ... مطمٔن بودم که سیم رو ندید .. اصلا انگاری تو این عالم نبود ... از دیدرسم که خارج شد نگاهم برگشت رو صفحه مونیتورو مشغول کار خودم شدم ... بعد یکی دو دقیقه یهو حس کردم کامپیوترم داره به سرعت از من دور میشه ... درست قبل از اینکه از روی میز زمین بیوفته دو دستی گرفتمش و بلافاصله متوجه صادق هدایت شدم که سکندری خوران به سمت پنجره در حرکت بود و اگر میز مانعش نمیشد با کله میرفت تو پنجره ... چند ثانیه ای گذشت تا بخودش اومد و فهمید که چی شده ... یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سیمی که از روی زمین افتاده بود ... با نگاهی شدیدا شرمنده و نگران رو به من کردو گفت : « اصلا ندیدم ... عذر میخوام» ... گفتم : « نه ... چیزی نشد» ... میخواستم بگم اشتباه از من بود که سیم رو تو مسیر گذاشتم اما دیدم که حواسش اصلا به من نیست ... این بود که چیزی نگفتم . پشت میزش نشست و خیلی سریع زیپ کیفش رو بست ... گفت: « اینروزا فکرم خیلی مشغوله » ... معلوم نبود داره با من حرف میزنه یا با خودش ... « من دارم میرم ... من خیلی زود از اینجا میرم» ... حالتش و حرفاش آدمو یاد کسایی مینداخت که میخوان به زودی خود کشی کنن ... اینو گفت و پا شد رفت.... با همون سرعت و حالتی که اومده بود ... و بر خلاف لحظه ورودش، کسی متوجه خروجش نشد ... سعی کردم با نگاه دنبالش کنم تا سوار ماشینش بشه ... برام جالب بود بدونم ماشینش چیه ... اما بدون اینکه سوار ماشینی بشه تو تاریکی شب گم شد ... یه هورت از چای زرد آلو کشیدم و با خودم فکر کردم که خیلی سخته تو این مملکت آدم بدون ماشین باشه ..

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

دنیا مثل یه سیب گرده که بی صدا توفضا دور خودش میچرخه
گرد ...
مثل دایره هایی که تو آسیاب بادی ذهنت پیدا میکنی
مثل یه تونل تو دل یه تونل دیگه
مثل چرخش مدام یه در تو یه خواب نیمه فراموش شده
مثل گوله برفی که از بالای یه کوه قل میخوره و میاد پایین
مثل چرخش یه چرخ تو یه چرخ دیگه ... یا مثل یه دایره تو یه حلزونی
که نه شروعی داره و نه پایانی .....
چرا تابستون اینقدر زود تموم شد؟‌... تو همچین حرفی زدی ؟
گوش کنید

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

«ولادیمیر سیلوکوفسکی » نوشتنی زیاد داشت ولی مدتی بود که نمی نوشت. تا اینکه یکروز تابستونی وقتی در کافه همیشگی نشسته بود و تصمیم داشت که بنویسه متوجه شد چیزی برای نوشتن نداره. این بود که با خونسردی تمام خودنویسش رو تو جیب بغل کتش گذاشت و تو صندلیش فرو رفت و مشغول تماشای رهگذرا شد.

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

طعم گوجه سبز برای من همونقدر نوستالژیکه که بوی پوشال کولر آبی و ترکیب ایندو یعنی مرگ. کاسه گوجه سبز نمک زده که الان جلومه اما نمیدونم این بوی پوشال کولر آبی از کجا داره میاد. من با اولین کولر آبی صدها کیلومتر فاصله دارم .... یا شایدم این گوجه سبزه که خود به خودایی آدمو دچار بوی پوشال میکنه ... هر چی که هست زندگی میکنم بار هردوشون الان من ....

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

«لطفا یه کارامل لاته » ....

ایندفعه کارامل لاته رو همچین با لهجه آمریکایی گفتم که هنوز به ته نرسیده دخترک قهوه چی شروع کرد به آماده کردن کارامل لاته ... دفعه پیش وقتی گفته بودم کارامل لاته برای چند ثانیه عین بز بهم زل زده بود .. وقتی کارامل لاته آماده شد کارت قهوه خونه رو بهش دادم تا یه سوراخ دیگه بزنه روش بلکه روزی سوراخا به ده تا برسه و یه نوشیدنی مفتی بگیرم ... این تنها انگیزه منه برای شروع روزی تازه در اینروزها !!!


یاد شایان افتادم که بعد از اینکه از اینجا رفت کارتاش رو برای شروین پست کرد .... از اون کارایی که اینروزا دیگه خیلی مرسوم نیست و به همین خاطر حسابی به دل آدم میشینه. ۲ روز بعد از اینکه رفت تو صندق پستم یه کارت پستال پیدا کردم با عکس بوفالو ... از شایان بود ... نوشته بود هنوز به مقصد نرسیده دلش تنگ شده و چون در حال گذر از سرزمین بوفالوها بوده یاد ماها افتاده و هوس کرده دو خط بنویسه ... آخرشم نوشته بود خاک پای دوست ...مدل نامه های قدیمی ... امروز بعد یه سال و اندی برام این سوال پیش اومد که ربط ما و بوفالوها چی بوده ؟ سوالای دیگه ای هم برام پیش اومد. مثلا اینکه چه حکایتیه که خوب که به یکی نزدیک شدی یهو همچین ازت دور میشه که نمیفهمی کی رفت ... انگاری به آدما یه کش وصله که یهو در میره ... یه سر کش دست تو و یه سر دیگش بسته شده به یه درختی چیزی در یک نقطه نا معلوم و به اندازه کافی دور اونطرف سرزمین بوفالوها و پنگؤناو فیلهای آبی ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

بچگیا یکی از تفریحام این بود که شماره صفر تلفن رو بگیرم و بجای اینکه ولش کنم خودش برگرده با انگشتم به زور برش گردونم .... از شنیدن صدای غیژژژ شماره گیر و احساس نیروی مقاومش خوشم میومد ... حالا که دستم از تلفنای قدیمی کوتاهه دارم همین بلا رو سر خودم میارم . عوض اینکه بذارم همه چیز با سرعت طبیعی خودش به اونجایی که باید برسه میخوام به زور سرعت رو بالا ببرم ... اینه که به غیژ غیژ افتادم ... تازه میفهمم شماره گیر زبون بسته چی میکشید !!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

کتابی که تو کافه خوندی... کتابی که تو هواپیما خوندم
کتابی که اونروز تو کافه از یه صبح تا عصر خوندیش مدتها رو میز بود... همونجوری که خودت رو میز گذاشته بودی . موقع رفتن هم سفارش کردی به موقع به کتابخونه برگردونمش تا تاخیر نخورم . ولی من کتاب رو برنمی گردوندم ... تا اینکه یه روز چشمم بهش خورد. بی اختیار برش داشتم و چند صفحه اولش رو خوندم . از فضای داستان خوشم اومد چون تو تهرون اینروزا میگذشت ... این بود که تصمیم گرفتم بخونمش.

امروز و قتی بعد سه هفته به صفحه ۷۷ از این کتاب سیصد صفحه ای رسیدم با خودم فکر کردم چی باعث شد تو اونروز همه کتاب رو ظرف ۶-۷ ساعت بخونی ... بهت گفته بودم اینروزا فرصت کتابخونی ندارم و راست گفته بودم. موقع رفتن ازت خواسته بودم کتابی رو که برای من آورده بودی برگردونی ... البته از اول هم قرارمون همین بود چون گفته بودی کتاب یادگاریه از یه دوست و قرار بود تا وقتی اینجا هستی من بخونمش ... و من تنها وقتی که برای خوندن اون کتاب پیدا کرده بودم توی هواپیما بود ... و تو هم کتابی رو که میخواستی تو هواپیما بخونی اشتباهی به بار تحویل داده بودی و به همین خاطر کلی اعصابت به هم ریخته بود ... گرچه میدونستم پیشنهادم مسخرست اما بهت گفتم اگه میخوایی میتونی کتاب منو بخونی ... و تو هم بدون اینکه چیزی بگی با نگاهت تایید کردی که پیشنهادم مسخرست....

اسم کتاب یادم نیست مثل خیلی اسمای دیگه ای که یادم نیست اما داستان یه زن و شوهر بود که تو اروپا زندگی میکردن ... ماجرای داستان تو یه قطار میگذشت ... مرد و زن حرفی نداشتن که بزنن این بود که زن قصه زندگیش مرور میکرد. کتاب نیمه کاره موند چون وقت دیگه ای نبود که بخونمش ... البته وقت که بود اما ترجیح میدادم تا تو اینجا هستی خودمو غرق کتاب نکنم . روزی که داشتی چمدونتو می بستی کتاب رو بهت دادم. تو گفتی پیشم باشه و بخونمش اما من گفتم که ببریش چون میدونستم تا مدتی نه وقت کتاب خوندن دارم نه دلو دماغشو ... و راست هم میگفتم ... اما بعدها فکر کردم نکنه دلیلی خاصی وجود داشته که تو میخواستی من این کتاب رو بخونم ... نکنه میخواستی به واسطه این کتاب من متوجه موضوع خاصی بشم . یا نکنه اینم یه تست بود . مثل تست کاست « قاصدک» شجریان که هفت سال پیش تو ماشین گذاشتی تا ببینی عکس العمل من چیه ... اینو بعدا خودت به من گفتی. و من بدترین نمره ممکن رو گرفتم چون اون موقع هیچ عکس العملی نشون نداده بودم ... شاید برای جبران اون نمره افتضاح بود که من بعده ها ۲ تا ساز یادگرفتم و اکثر گوشه های دستگاههای موسیقی ایرانی رو از بر کردم و یه گروه موسیقی جفتو جور کردم و ۶-۷ تا اجرا جلوی جمعهای بزرگ داشتم ... نمی دونم ... به هر حال اگه این کتاب هم یه تست دیگه بود پس بازم رد شدم ... خدا میدونه جریمم چیه. شاید مجبور شم بعدها یه کتاب بنویسم.

وقتی تلفنی بهت گفتم شروع کردم به خوندن کتابی که تو کافه خوندی تو گفتی « تو که گفتی وقت کتاب خوندن نداری ... باز تعارف کردی ؟!؟! » ... و باز هم هواس جمع تو و هواس پرت من ... جواب قانع کننده ای نداشتم ولی میدونستم که واقعا نه تعارف کرده بودم و نه وقت کتاب خوندن داشتم .... همونروز دوباره بهت زنگ زدم که بگم واقعا تعارف نکرده بودم . کارم احمقانه بود ... اما نمیدونم چرا نسبت به متهم شدن به تعارف اینقدر حساسم ... قبل از کنسرت شهرام ناظری هم وقتی تو ماشین یه قلوپ از آب تو خوردم و تو گفتی تمومش کن و من گفتم که تشنم نیست و بعدش تو سالن دنبال آبخوری میگشتم و تو گفتی چرا تعارف داری تو من باز هم سعی کردم متقاعدت کنم که تعارف ندارم و واقعا هم نداشتم ... اما فکر کنم نتونستم متقاعدت کنم مثل خیلی وقتای دیگه...

امروز وقتی به صفحه ۷۸ کتابی که تو کافه خونده بودی رسیدم فهمیدم چرا با علاقه یه ضرب تا آخرشو رفتی ... یا حداقل حدس میزنم ...

آرزو به دریا نگاه کرد : « بچه که بودم از دریا میترسیدم» یقه پالتوی خاکستری رو بالا زدو دستها رو کرد توی جیب « راستش هنور هم میترسم ... زیادی گندست .. نه ؟ همش در حال عوض شدن. هیج وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلیه ...نه ؟ »

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

همینطور که داشت کمونچه میزدباسر به من اشاره کرد که دف رو بردارم ... اول فکرکردم شوخی میکنه اما ازنگاهش فهمیدم جدی میگه ... دستم رو آروم آروم به سمت دف بردم و با حالتی ناباورانه و با ترس و تردید اولین ضربه رو به پوست دف زدم ... وچند لحظه بعداین واقعا من بودم که همراه سه استاد موسیقی ایرانی دف میزدم ... حس عجیبی بود ... ناب ناب ..

من امروز برای ۲ ساعت سرچشمه موسیقی محلی ایرانی رو به خونم آووردم ... حسین بهروزی نیا، جمال محمدی و علیرضا شیروانی با بربط و کمونچه و دوتار غوغایی به پا کردن که تاهمیشه در خاطرم میمونه ...

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

امروز بعد از مدتها وایت بورد دیوار روبروم رو پاک کردم .... حالا روبروم یه صفحه کاملا سفید میبینم

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵


هر سال آخرسال تحصیلی و یک هفته قبل امتحانا یه جشن حسابی تو دانشگاه برگزار میشه ... رقص وموزیک زنده ... شکستن کامپیوتر با چوب بیسبال ... و انواع و اقسام بازیا ... خلاصه دانشگاه میشه یه شهر بازی اساسی ... یکی از بازیا که هرسال منو به هوس مینداخت بکس تو رینگ بادی بود ... هی میگفتم آخه مگه تو بچه ای. مال تو نیست این بازیا. هی صبر کردم صبر کردم تا اینکه امسال مطمئن شدم به اندازه کافی برای بکس بادی بچه شدم ... پس یه دلی از عزا در آووردم و کاوه نگون بخت رو چپو چول کردم تو رینگ بادی. سخت جواب داد ... وبا فکر اینکه سال دیگه چه بازیای دیگه ای میتونم بکنم دلم غنج میره ...

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

نوک دماغه رو به دریا نشسته بودم و دریا رو تماشا میکردم ...هر از چندگاهی سنگریزه ای هم توی دریا مینداختم ... شلپش لابلای صدای امواج دریا گم میشد اما با کفی که روی سطح آب به وجود میومد مدتی سرگرم میشدم ... تا سنگریزه بعدی ... شلپ گم بعدی و کف بعدی ...ساعتهابود که اونجانشسته بودم ... نمیدونم دقیفا چند ساعت اما میدونم زیاد بود چون حوصلم از تماشای دریا داشت کم کم سر می رفت ... من به این راحتیا کنار آب حوصلم سر نمیره مخصوصا وقتی دوروورم پر سنگریزه باشه ...

تا اینکه تو اومدی. بدون اینکه چیزی بگم یا چیزی بگی کنارم نشستی ... و نگاهتو،مثل من، دوختی به افق ... و سنگریزه بعدی رو توی دریا انداختم. و نگاهت رفت سمت کف روی آب و تا محو کامل دنبالش کردی ... همون کاری که من کردم ... سنگهای بعدی رو هم من انداختم ... سنگی برداشتی تا پرتاب کنی ... پرتاب کردی اما به آب نرسید ... سنگ تو سراشیبی دماغه قل خورد و کنار یه سنگ بزرگتر از حرکت ایستاد ... اونموقع نگاهم رو سمت تو گردوندم ... و نگاهمون برای باراول به هم تلاقی کرد ... نمیدونم تو تو نگاه من چی پیدا کردی اما من تو نگاه توهیچ چیز پیدا نکردم ... پس هردو به افق خیره شدیم ... سنگ بعدی رو پرتاب کردم اما قبل از اینکه سنگ به سطح آب برسه تو بلند شدی ... و رفتی ... و وقتی کف روی آب محو شد تو کاملا دور شده بودی ... من موندم و یک دریا و کلی سنگریزه ... به علاوه یک سنگریزه که تو انداخته بودی ... به زحمت لابلای بقیه سنگریزه ها با نگاه پیداش کردم و از ترس اینکه مبادا گمش کنم هنوز که هنوزه نگاهمو از روش بر نداشتم ...

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵

این Roller Coaster زندگی اینروزا داره منو خوب پیچ و تاب میده ... درست همونجاهایی که انتظار نداری میکشه زیر پات و یهو تو دلت هرررری خالی میشه یا درست همونموقعی که احساس امنیت میکنی همچین میپیچوندت که از ترس قالب تهی میکنی یا به محض اینکه فکر میکنی همه چیز تموم شد تازه شروع میشه ... اینه که همش منتظر یه پیچ، یه شیرجه یه شلیک ناگهانی یا یه شروع دوباره هستی ... هیجانشو هستم ... باهاش پیچ میخورم ... پیچو واپیچ میخورم و به این راحتیا پیاده نمی شم ... رمز لذت بردن از این Roller Coaster اینه که بدونی بابا این همش یه بازیه وگرنه تبدیل به یه شکنجه میشه. من ازبچگی همیشه وقتی سوار Roller Coaster میشدم سعی میکردم در وحشتناکترین لحظاتش دستامو ول کنم ... پس دستا ول

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

صحنه کاملا تاریک بود و پرده هم کشیده. از پشت پرده همهمه جمعیت خوب شنیده میشد ... من وشروین وسیناو رضاوفرشاد روی سکوهای چوبی که باقالیچه و گلیم پوشیده شده بودن نشسته بودیم و منتظر بودیم پرده کنار بره واجرارو شروع کنیم ... شروین طبق معمول مشغول دلقک بازی بود و مسخره کردن زمین و زمان بود و بقیه هم سوژه دستش میدادن... یهو من پرسیدم: «راستی بچه ها کیا امسال سال آخرشونه ؟ » ... چهره ها که تو تاریکی گم بود اما از سکوتی که برجمع حاکم شد میشد فهمید که کسی از این سوال خوشش نیومده از جمله خودم .

پرده کنار رفت و اجرا شروع شد.
و مثل سال گذشته ...
دو سال گذشته
سه سال گذشته
وچهار سال گذشته من دلم میخواست هیچوقت تموم نشه

و سینااینجوری تمومش کرد :
پیش از منو تو بسیار
بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را
اینگونه یادگاران

این نغمه محبت
بعد از منو تو ماند
تا در زمانه باقیست
آواز باد و باران ... آواز باد و باران

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.

***

آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو
ا. بامداد

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴



فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
.
.
.
.
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

یه سر رفته بودم پیش «براتلو» ... می خواستم یه چیزی دم دربهش بدم و برم امامیدونستم حداقل یک ساعت باید بشینم پای نطقش تا بتونم به خدافظی فکر کنم ...باید هفتاد سالی داشته باشه. سی چل ساله که تو این شهر برنامه شب شعرش هر جمعه شب براهه و یه عده آدم رو دور خودش جمع میکنه. معدن خاطره و داستانه. خوش صحبته و متلکای سنگینی هم بار آدم میکنه ...محل کارش یه اتاقه تو زیر زمین یه مجتمع مسکونی نزدیک مرکز شهر. یه ور اتاقش کتابخونشه که پرهست از کتابای ادبی و تاریخی که به اندازه خود براتلو عمر دارن . منم بعضی وقتا ازش کتاب قرض میگیرم ... میز کارش کنار کتابخونست وهمیشه اونقدر شلوغه که شتر با بارش روش گم میشه. هر وقت که رفتم پیشش پشت میزش مشغول خوندن یه کتاب قدیمی عهد شاه وزوزک بوده که کاغذای کاهیش از شدت کهولت سن زرد شده بودن. با کتاباش زندگی میکنه.معمولا وقتی وارد اتاقش میشم از بالای عینک بزرگ کائوچوییش یه نگاهی به من میندازه و میگه : به به ... آقای فرهاد خان ... راه گم کردی ؟ ... و برای چندمین بار میپرسه: راستی با آقای عامری دفتر حفاظت منافع نسبتی داری ؟ ... و من هم با حالتی که انگار بار اولیه که به این سوال جواب میدم میگم : نه ... فقط تشابه اسمیه

همیشه ازسلام احوالپرسی یهو میکشه به یه خاطره بدون اینکه به من فرصت بده که بگم باهاش چیکار دارم... امروز از ماجرای یکی از افسرای حزب توده که قبل از انقلاب تو دانشگاه میشیگان حقوق می خوند شروع کرد و رسید به داستان زن دوم آرتور میلروبعدش از یه شاعر بی ربط به اسم لنبونی گفت و اینکه چطورراجع به این شاعر برای دایره المعارف ایرانیکا اطلاعات جمع کرد و زد به تاریخچه رادیو ژاندارمری و چی شد که محمد نوری از این رادیو سر در آووردو...و من هم از یه طرف میخواستم فرار کنم و از یه طرف دوست داشتم پای قصه هاش بشینم ... و معمولا بهترین فرصت برای بریدن رشته کلامش وقتیه که داره سعی میکنه یه اسم یادش بیاد ...خسرو کیوانکی ؟!؟ ...نه ایوانکی ...نه ... آها میدانکی ... که باباشم تو چهارراه مشیر چاپخونه داشت ... و من میپرم وسط حرفشو میگم راستی آقای براتلو من باید برم ... اومده بودم که بگم ....

نمیدونم چراهوس کردم اینچیزا رو بنویسم. شاید به این خاطره که مدتیه به وقایع اطرافم به چشم یه فیلم نگاه میکنم ... یعنی همیشه یه دوربین فرضی همراهم هست و از اتفاقای دوروورم فیلم میگیره... خیلی وقتا خودم بازیگر نقش اولم و بعضی وقتا نقش راوی رو به عهده میگیرم ... و هروقت حس میکنم لحطاتی که سپری میکنم قابل فیلمبرداری نیست میفهمم که عمرم داره تلف میشه ...و میگم کات... برداشتی دیگر

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

عادت می کنبم

مدتی بود که ...
به دو مسواک توجا مسواکی عادت کرده بودم
به دو جفت کفش تو جا کفشی عادت کرده بودم
به شب بخیر گفتن قبل از خواب عادت کرده بودم
به تنهایی صبونه نخوردن عادت کرده بودم
به تنهایی تلویزیون ندیدن عادت کرده بودم
به تنهایی خرید نرفتن عادت کرده بودم
به خوردن کره بادوم زمینی عادت کرده بودم

مدتهاست که ...
به خداحافظی عادت کردم
به انتظار عادت کردم
به دوری عادت کردم
به امبدواری عادت کردم

اما هنوز به جای خالی عادت نکردم

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۴

چه بگويم ؟‌ سخني نيست
مي وزد از سراميد نسيمي
ليک تا زمزمه اي ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست

شاملو

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

تو آفيس منو «نيکيل» مشغول کاريم . بجز تليک تليک کيبورد کامپيوترامون تنها صدايي که شنيده ميشه خرش خورش چيپس خوردن نيکيل هست که بدجوري رفته رو نروم ... چاره ش راديو درويشه ... اميدوارم بازم قاجاري نذازه اين راديو درويش

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

من اينروزا از اون ننويساشم ...
براي اينکه به اسب مجار جفت شيش ميزنم از بس کار ميکنم ...
از صبح تا عصر تو دانشگاه ... بعدشم تو يه قهوه خونه تا وقتي که پرتم کنن بيرون
الانم تو قهوه خونه « آبهاي شيرين» تمرگيدم
روبرومم يه کارتن خواب انتلکتوال داره روزنومه مي خونه عين چي
لعنت به من که قهوه غليظ گرفتم
اگه امشب خوابش نبره چي ؟!

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

چهار سال پيش در چنين روزي اول ژانويه ۲۰۰۲ وارد سرزمين سرخپوستها شدم . سرزميني که يه اسم سرخپوستي داره که ترجمش ميشه « آسمان آبي». من در اين چهار سال هيچ اثري از سرخپوستها پيدا نکردم . نه چادري ... نه دودي ... نه بچه سرخپوستي سوار اسبي خال خالي. همون اولا برام اين سوال پيش اومد که تو کله اون سرخپوستي که اسم اينجا رو گذاشته آسمان آبي چي گذشته که به اين نتيجه رسيده ... آخه اينجا همش ابره ... برفه و بارونه ... کو اين آسمون آبي؟ ... امايه روز اين آخرا وقتي داشتم روزهاي چهار سال گذشته رو مرور ميکردم بي اختيار چشمم خورد به آسموني که بالاي روزا بود... رنگش آبي بود ... آبي خوش رنگ همراه ابراي گل کلمي ... و از اونروز بود که فهميدم اون سرخ پوست حتما يه چيزي ميدونسته که اين اسم رو واسه اينجا انتخاب کرده .. اما هنوز برام اين سوال باقيه که پس کجان اين سرخپوستا ؟!