چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۶

تهران، دى ماه ٩٦
خانه ما بدون فرشاد كه تو اتاقش پشت كامپوتر نشسته و هر از چند گاهى صداى تليك تليك كى بوردش رو در مياره يا رو اون پشتى قرمز رنگ رو رفته پاى تلويزيون لم داده و فوتبال ميبينه و  توئيترش رو مدام به روز ميكنه چيزى كم داره.


تهران- روز اول - بى خوابى و اشتياق نان داغ براى صبحانه 

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۶

خرقه زهد و جام مى
گرچه نه در خور همند
اين همه نقش ميزنم
در جهت رضاى تو

حافظ

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۶

خيلى دوست داشتم مامان يه چند وقتى بياد اينجا اما با اين محدوديتهاى مسخره ويزا، بعيد ميدونم حالا حالاها مامان بتونه بياد پيشمون.

"دردا و دريغا كه در اين بازى خونين
بازيچه ايام دل آدميان است"

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۶

خواب بابا رو ديدم. در واقع خوابم بيشتر شنيدنى بود تا ديدنى چون بابا رو تلفنم پيغام گذاشته بود:
"سلام باباجون... حالت خوبه؟ احوالت خوبه؟ ماهم خوبيم و تازه اى نيست. بابا جون با خونه بيشتر در تماس باش"

با خونه بايد بيشتر در تماس بود. خونه اى كه حالا بين خونه هاى زيادى پخش شده . 

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

چه چيزى تلختراز "صبر بى حاصل" ؟ 

تو عمر خواه و صبورى
كه چرخ شعبده باز
هزار بازى از اين طرفه تر برانگيزد

خ.ح.ش

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۶

"در دنيا هيچ چيزى نيست كه نشه اون رو براى چيز ديگه اى فدا كرد"
ه.ا. سايه

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۶

از مُبل بزرگ و سنگين فرارى هستم.
چون تو را به نشستنهاى طولانى و سنگين دعوت ميكند.
به قول دكتر خالصى زاده
نشستن دون شأن اِنسونه.
اين هم يك شعار از من به يادگار:
زنده باد صندلى تاشو

نزديكى به آب غنيمت است. 

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۶

من هندسه ام خوب هست و به اشكال و احجام احترام ميگذارم و آنها را ميفهمم. شغلى براى من سراغ داريد؟ 

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

یادش بخیر قدیما نطنز که میرفتیم صبح خیلی زود راه می افتادیم که گرما نخوریم. اما حالا دیگه همه ماشینا کولر دارن و چندان فرقی نمیکنه کی راه بیوفتی. به قول مادر جون چه فرقه هایی میزنن این خلق اله ... 

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

جاده خاكى را دوست دارم
نه نام دارد و نه جهت
پنهان از گوگل مپ
تو را از مسير به نا مسير ميكشاند
ازتو میخواهد
که با خاكش همراه شوی
شايد كه كمى گم شدن بدكى نباشد
شايد كه كمى غبار دلت را شفاف كند
اگر پايانش را نپسنديدى
خودت ادامه اش بده
آنگونه كه ميخواهى

"نگهبان عبوس رنج خويشيم"

ادامه خاطرات پسر خوب خانواده ....

 نصفه شب سوار اتوبوس يه جايى تو تركيه اما نزديكى مرز ايران بعد از كشمش تپه. بيرون تا چشم كار ميكنه برفه كه زير نور ماه برق ميزنه و گاه گاهى كور سوى نورى از خونه هاى محقر روستايى در دور دست. همون سى دى پليرى رو كه براى فرزاد و فرشاد آورده بودم همراهم برده بودم و به آلبوم مولويه شهرام ناظرى گوش ميكردم. پيرمرد صندلى بغلى که خواب بود آروم چشماش رو باز کرد و نگاهی به من انداخت و بی رمق پرسيد:

- چى گوش ميكنى؟
-  مولويه.
-  اتفاقاً منم دارم ميرم قونيه زیارت مولانا.
 - ميتونى سى دى گوش كنى؟
- آره پسرم دستگاهش رو داره.

 منم سى دى رو در آووردم و بهش دادم.  پير مرد خوشحال شد سی دی رو بعد از ۲-۳ بار تلاش تو جیب بغل کتش جا داد و دوباره به خواب رفت.

 اين يه خواب بود اما هر بار چشمم به جلد سى دى خالى مولويه ميوفته شك ميكنم كه نكنه واقعيت بوده باشه.


"There are stories that you can write, and there are stories that you can’t write. And, in the end, you write the ones that you can, and that allows you to bear the ones that you can’t. There’s nothing, I think, particularly upsetting about that — it’s simply a strategy of survival. And it’s also how we allow ourselves agency in the world, instead of being completely overwhelmed by the things that happen to us. We are, by the writing of that story, by the way that we tell what’s happened to us, giving it back to ourselves instead of being powerless within it." Jeanette Winterson

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۶

On a snowy day
I run out
hateless and coatless
as happy as a child.

"Abbas Kiarostami"

تو خونه من هميشه عادت داشتم چيزاى خوب رو براى خودم بخوام. بقيه هم به اين خواست من تن داده بودن گویا؛ حالا با رضايت يا بى رضايت. فرشاد يه واكمن سونى جايزه گرفته بود از مدرسه اش وقتى كه پنجم دبستان بود. براى ما واكمن وسيله لوكسى بود و كسى قبلاً توخونه ما واكمن نداشت. وقتى ميومدم آمريكا واكمن فرشاد رو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونم چون چيز خوبى بود. اصلاً يادم نيست كه ازش اجازه گرفتم يا نه. شايدم فكر ميكردم اجازه لازم نيست. فيروزه از نمايشگاه كتاب يه ديكشنرى آكسفورد جيبى خيلى خوشگل و خوشرنگ گرفته بود براى خودش. اون رو هم گذاشتم تو چمدون. پريروزا تو گاراژ دنبال چيزى ميگشتم كه زير خرت پرتا چشمم خورد به كيف لوازم آرايش آبى مكعبى كه مال فيروزه بود. اون رو هم برداشته بودم گرچه با حاشيه دوزيهاى طلايى و براقش مشكل داشتم.

هم كيف، هم ديكشنرى و هم واكمن همشون رو هنوز دارم نه چون ميخوام مال خودم باشن. نگرشون داشتم چون فكر مبكنم روزى بايد به صاحبشون برشون گردونم. براى فرشاد تو اين مدت يه سى دى پلير و يه آيپاد و يه آيپد گرفتم اما ميدونم هيچكدومشون جاى واكمن جايزه پنجم دبستانش رو نميگيره. هيچوقت هم اعتراضى نكرد كه چرا واكمن منو بردى.

" بخشى از كتاب اعترافات پسر خوب خانواده"

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۶

دومين سال بابا بود امروز.
مامان جورى بهشت زهرا رو توصيف ميكرد انگار كه بهشت واقعى رو توصيف ميكرد. ميگفت فرهاد جون درخت توت كنار خاك بابا اونقدر بزرگ و با صفا شده بود كه نگو. همه خاك بابا يه دست زير سايه درخت بود. با مامان همه جا بهشته و اگه بهشتى در كار باشه بابا الان همونجاست. مدتيه خواب بابا رو نديدم. اميدوارم امشب بياد به خوابم. امروز تو راه دانشگاه به پيغامهاى تلفنيش گوش كردم.
" سلام باباجون. حالت خوبه ... احوالت خوبه ... ما هم خوبيم تازه اى هم نداريم"

و اون درخت توت. خيلى حرفا باهاش خواهم داشت تا ساليانى ...

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۶



این ملت منست که دستان خویش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده است
این مشتهای اوست که میکوبد از یقین
دروازه‌های بسته تردید قرن را

ایمان بیاورید!
تنهاترین پیامبر
اینک
ملتم
با آیه‌های خشم خدا قد کشیده است
این ملت منست که تکرار می‌شود
با نام انسان
با واژه عشق
این اوست، اوست، اوست
که شیپورهاش را
شیپورهای فتح پیام آشناش را
آورده در صدا
بیدار می‌کند
هشدار می‌دهد

 <قهار عاصی >

این شعر رو گذاشتم که به نام شاعرش برسم. قهار عاصی شاعر افغان. قهار عاصی  .... 

دستم به نوشتن آشنا بود که دیگه نیست
ولی تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ماست
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس

هر بار ميخوام چيزى پست كنم خونه بايد پلاك جديد خونه رو از فرشاد بپرسم. انگار نميخوام بپذيرم پلاك خونمون ديگه ١٣ نيست. من خودم رو تو پلاك ١٣ شناختم. پلاك جديد رو نميشناسم.قصه هاى پلاك ١٣ رو بايد بنويسم. يكى يادآورى كنه.

امسال اولين سالى هست كه راضى روز تولد كنارمه. در واقع امسال اولين سالى هست كه بعد از ١٥ سال يك عضو خانواده كنارم هست روز تولدم. جشن ميگيريم با يه غذاى من در آوردى و شراب سفيد. 

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

There is a before and there is an after ...

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۶

هنوز كمى زعفران مانده
براى بقيه روزهاى تابستان
تا به خانه برسيم
جيره بندى ميكنيم
زعفران را

اينكه از بيستم هر ماه هى تقويم رو چك ميكنى كه ببينى كى سى ام ميشه كه حقوق بگيرى،  يكى از دلايل كوتاهى عمر انسان مدرن است. 

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۶

حكايت اين هواى مرطوب چيه كه بهش عادت نميكنى كه نميكنى. و وقتى يه نمه هواى خشك به پوستت ميخوره همه حسهاى خوب دنيا مياد سراغت. حس امنيت، تعطيلات، گوجه سبز و ساندويچ كالباس و گوجه با نون ترش كنار استخر. حس تهران و تبريز و كوهاشون. حس خونه. خشكى ميبينم... 

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۵

"نشود فاش كسى
آنچه ميان من و توست"



فكر ميكردم غزل حافظه. نگو كه سايه گفته. شهريار هم كم آورده جلوى سايه خشمش گرفته بهش گفته "حالا ديگه جلوى دكون من دكون باز ميكنى ؟!"

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵

مامان نوشته بود:

حامد جون دور بینت چقدر قشنگ عکس میگیره. ما گیشایی ها انگار از هالیوود آمده بودیم. حتما خرارباب محمد  هم هست. فرهاد هم یک دور بین حرفه ای دارد که گویا فقط روی کوه کمر سیاه و دشت رییسه و ویشته زوم میکند. ازما که نشد عکس بگیرد. ا‌ولین بار که آمده بود ایران به عشق نطنز سوار اتوبوس حسن چی شد روی آخرین صندلی نشست تا ازآنچه خاطره دو ران کودکیش بود عکس بگیرد.