یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۶

از مُبل بزرگ و سنگين فرارى هستم.
چون تو را به نشستنهاى طولانى و سنگين دعوت ميكند.
به قول دكتر خالصى زاده
نشستن دون شأن اِنسونه.
اين هم يك شعار از من به يادگار:
زنده باد صندلى تاشو

نزديكى به آب غنيمت است. 

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۶

من هندسه ام خوب هست و به اشكال و احجام احترام ميگذارم و آنها را ميفهمم. شغلى براى من سراغ داريد؟ 

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

یادش بخیر قدیما نطنز که میرفتیم صبح خیلی زود راه می افتادیم که گرما نخوریم. اما حالا دیگه همه ماشینا کولر دارن و چندان فرقی نمیکنه کی راه بیوفتی. به قول مادر جون چه فرقه هایی میزنن این خلق اله ... 

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

جاده خاكى را دوست دارم
نه نام دارد و نه جهت
پنهان از گوگل مپ
تو را از مسير به نا مسير ميكشاند
ازتو میخواهد
که با خاكش همراه شوی
شايد كه كمى گم شدن بدكى نباشد
شايد كه كمى غبار دلت را شفاف كند
اگر پايانش را نپسنديدى
خودت ادامه اش بده
آنگونه كه ميخواهى

"نگهبان عبوس رنج خويشيم"

ادامه خاطرات پسر خوب خانواده ....

 نصفه شب سوار اتوبوس يه جايى تو تركيه اما نزديكى مرز ايران بعد از كشمش تپه. بيرون تا چشم كار ميكنه برفه كه زير نور ماه برق ميزنه و گاه گاهى كور سوى نورى از خونه هاى محقر روستايى در دور دست. همون سى دى پليرى رو كه براى فرزاد و فرشاد آورده بودم همراهم برده بودم و به آلبوم مولويه شهرام ناظرى گوش ميكردم. پيرمرد صندلى بغلى که خواب بود آروم چشماش رو باز کرد و نگاهی به من انداخت و بی رمق پرسيد:

- چى گوش ميكنى؟
-  مولويه.
-  اتفاقاً منم دارم ميرم قونيه زیارت مولانا.
 - ميتونى سى دى گوش كنى؟
- آره پسرم دستگاهش رو داره.

 منم سى دى رو در آووردم و بهش دادم.  پير مرد خوشحال شد سی دی رو بعد از ۲-۳ بار تلاش تو جیب بغل کتش جا داد و دوباره به خواب رفت.

 اين يه خواب بود اما هر بار چشمم به جلد سى دى خالى مولويه ميوفته شك ميكنم كه نكنه واقعيت بوده باشه.


"There are stories that you can write, and there are stories that you can’t write. And, in the end, you write the ones that you can, and that allows you to bear the ones that you can’t. There’s nothing, I think, particularly upsetting about that — it’s simply a strategy of survival. And it’s also how we allow ourselves agency in the world, instead of being completely overwhelmed by the things that happen to us. We are, by the writing of that story, by the way that we tell what’s happened to us, giving it back to ourselves instead of being powerless within it." Jeanette Winterson

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۶

On a snowy day
I run out
hateless and coatless
as happy as a child.

"Abbas Kiarostami"

تو خونه من هميشه عادت داشتم چيزاى خوب رو براى خودم بخوام. بقيه هم به اين خواست من تن داده بودن گویا؛ حالا با رضايت يا بى رضايت. فرشاد يه واكمن سونى جايزه گرفته بود از مدرسه اش وقتى كه پنجم دبستان بود. براى ما واكمن وسيله لوكسى بود و كسى قبلاً توخونه ما واكمن نداشت. وقتى ميومدم آمريكا واكمن فرشاد رو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونم چون چيز خوبى بود. اصلاً يادم نيست كه ازش اجازه گرفتم يا نه. شايدم فكر ميكردم اجازه لازم نيست. فيروزه از نمايشگاه كتاب يه ديكشنرى آكسفورد جيبى خيلى خوشگل و خوشرنگ گرفته بود براى خودش. اون رو هم گذاشتم تو چمدون. پريروزا تو گاراژ دنبال چيزى ميگشتم كه زير خرت پرتا چشمم خورد به كيف لوازم آرايش آبى مكعبى كه مال فيروزه بود. اون رو هم برداشته بودم گرچه با حاشيه دوزيهاى طلايى و براقش مشكل داشتم.

هم كيف، هم ديكشنرى و هم واكمن همشون رو هنوز دارم نه چون ميخوام مال خودم باشن. نگرشون داشتم چون فكر مبكنم روزى بايد به صاحبشون برشون گردونم. براى فرشاد تو اين مدت يه سى دى پلير و يه آيپاد و يه آيپد گرفتم اما ميدونم هيچكدومشون جاى واكمن جايزه پنجم دبستانش رو نميگيره. هيچوقت هم اعتراضى نكرد كه چرا واكمن منو بردى.

" بخشى از كتاب اعترافات پسر خوب خانواده"