چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

دو دودکش .... به هم نزديک که شدن نه دل جلوتر رفتن داشتن و نه پاي برگشتن ... پس همونجا موندن ... سالهايي ...

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۴

تا به اون موقع بيل به اون قشنگي نداشتم ... قيافش شبيه بقيه بيلا بود اما رنگش يه چيزي بود بين قهوه اي و طلايي که از بقيه بيلايي که رنگشون بين قهوه اي و طلايي نبود متمايزش مي کرد... درست مثل رنگ شناي ساحل ... در حد مرگ شن بازي کردم با اون بيل من ... تا ميتونستم چاله کندم و از شناي چاله کوه درست کردم و تو کوهاش جاده و تونل ساختم ... يه روز مونده به روز آخر بيلم رو تو يکي از همون چاله ها انداختم و روش شن ريختم به شوق اينکه فردا پيداش ميکنم و کلي بهم خوش ميگذره. اما فرداش بيلي پيدا نشد ... همه ساحل رو زيرو رو کردم ... بيل نبود که نبود ....

روز برگشت با لب و لوچه آويزون تو صندلي عقب خودمو فرو کردم و سعي کردم بقيه رو متوجه ناراحتيم بکنم ... و نطق هم نکشم که نکشيدم ... اما همين که ماشين راه افتاد همه چيز رو فراموش کردم و دماغم رو چسبونم به پنجره و با حرص و ولع مشغول تماشاي منظره هاي بيرون شدم ... نميدونم چرا هر موضوع خسته کننده اي از تو ماشين در حال حرکت جذاب و ديدني ميشه ...

و يک اعتراف ... من هنوزم بيلام رو با دست خودم خاک ميکنم به شوق اينکه يک روز پيداشون کنم ... که بعضي وقتا پيدا ميکنم و بعضي وقتاهم پيدا نمي کنم
...

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست. براي رسيدن به اولين کوه بايد ۱۴ ساعت رانندگي کرد. مدتها بود که به هيچ کوهي فکر نکرده بودم تا اينکه عصر يک روز عادي تابستون در حاليکه تو کافه نشسته بودم و همراه با هورت کشيدن چاي هل دار از پشت پنجره رهگذرا رو تماشا ميکردم چشمم خورد به يک گروه کوهنورد ... با کوله هاي بزرگ کوهنوردي ... کفشاي کوه که از فرط گل رنگشون معلوم نبود ... و چوب دستي کاملا جدي کوه ... از طنابايي که از کولشون آويزون بود معلوم بود از کوه بزرگي بالا رفتن .... و از ريشاي بلندشون و صورتاي آفتاب سوختشون مشخص بود که روزهاي زيادي رو تو کوه گذروندن .... چهره ها خسته و خشن و عين هم ... با هم هيچ حرفي نميزدن ... و از بس در انتظار ديدن قله به روبرو نگاه کرده بودن نگاهشون به روبرو خشک شده بود ... به ستون يک مثال قطار پياده رو رو گز مي کردن ..

خوب بر اندازشون کردم تا آخرين نفرشون از ديدرسم خارج بشه .... و دم آخر يکم گردنمو کج کردم تا بتونم يکم ديگه ببينمشون ... وقتي مطمئن شدم که ديگه ديده نميشن به صندلي تکيه دادم و يه قورت از چاييم، که شکرش کافي بود، سرکشيدم و با خودم فکر کردم که اين اصلا خوب نيست که نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست ... ميتونستم بيشتر به اين موضوع فکر کنم اما ترجيح دادم بقيه مردم رو تماشا کنم ...

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

پيدا کردن « گوشه هاي گم» يکي از تفريحات منه ... امروز رفتم گوشه هاي گم شهر رو پيدا کنم که گم شدم يا بهتر بگم خودم رو گم کردم ... با دوچرخه ... خوب که از مرکز شهر دور شدم براي اينکه مطمئن بشم که گم شدم از يکي آدرس پرسيدم و هر چي که اون گفت عکسش عمل کردم ... گفت : اين جاده رو برو سمت بالا و به اولين فرعي که رسيدي بپيچ سمت راست. من هم جاده رو رفتم پايين و به اولين فرعي که رسيدم به هيچ سمتي نپيچيدم ... من ديگه کاملا گم شده بودم پس با خيال راحت دنبال يه درخت توت گشتم تا توت بخورم ... توت قرمز ...