پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱


امروز رفتيم لب دريا ...
هيچوقت نشده بود تو ساحل وايسم و دريا رو گم کنم ... تو خود ساحل لب لب خود خود دريا بودم بودم ولي از دريا خبري نبود .... نمي دونم .... شايدم رو دريا وايساده بودم و ساحل رو گم کرده بودم ... دريا و ساحل عين هم بودن ... هردو يه دست سفيد .... هردو بي حرکت ... دريا سفيد بود از بس که يخ زده بود ... ساحل سفيد بود از بس که روش برف اومده بود ... اونجايي که فکر مي کردم دريا شروع ميشه وايسادم .... از همونجا که وايساده بودم ردپاهايي شروع ميشد که تا اون دورا روي يخ دريا ادامه داشت ....نه يخ تموم مي شد نه ردپا ..... پس برگشتيم خونه ...
خونه گرم بود ...

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱



يه روز آقتابي با يه عالمه برف دست نخورده ...

امروز من و آقاي جيپ سعي کرديم خودمونو گم و گور کنيم ....
هر چي بيراهه پيدا کرديم پيچيديم توش .... هر چي راهش کج و کنجول تر بهتر ... هر چي برفش بيشتر بهتر ... سربالايي و سرپاييني خوراکمون بود ... ميرفتيم تو يه راههاي عجيبي که بلکه يه جوري گير کنيم ....اما گير نميکرديم ...آقاي جيپ چار چرخ همينطور هي مي رفت .... منم نارفيق نبودم که ..منم مي رفتم ...
وقتي ديديم که نه هيچ جور گم مي شيم و نه هيچ جور گير مي کنيم اومديم خونه .... تو راه يک کلوم هم حرف نزديم ...

بابا !!!!! ...يکي منو گم کنه .....يکي منو گير بندازه .... لطفا

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱


باربيکيو با چتر زير برف .....
دوتا تابلوي جديد عکس رو ديوار ...
تماشاي دسته جمعي قطار لابلاي درختا ....
ميرزا قاسمي خوردن با «ژرمي» ...
روندن آقاي جيپ توجاده برفي با شيشه يخ زده ...

روز اول تعطيلات بهاري .... فرصت خوبيه که حسابي کار کنم و با زمستون حال کنم ...

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱


اگر دل مي کشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ليک تا آنجا که رخصت بود .... تا زنجير ....
اينجا من دف نمي زنم ...ساسان تار ميزنه و آيدين هم ميخونه ... ولي به اينجا که ميرسه من خراب ميشم ....داغون ..... تازه اونوقته که ميشه دف زد ....


هلا ...يک ....دو ...سه ... ديگر بار

اينجا من شروع مي کنم ...
هلا ...يک ....دو ...سه ... ديش دام
هلا ...يک ....دو ...سه ... ديش دام

عرقريزان ، عزا دشنام -گاهي گريه هم کرديم
هلا،يک،دو،سه،زينسان بارها
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي،هم خسته هم خوشحال
زشوق و شور مالامال


اينجا هم بايد حسابي شلوغش کنم ..ديش دارادام دام ....ديش دارادام دام.... اينجاست که ديگه هيچ زنجيري نمي تونه بگه ديگه بسه ....... اگه بتونم ريتم ديش دارادام دام رو هيچوقت قطع نکنم که خيلي خوبه .... يعني همش ديش دارادام دام ....ديش دارادام دام ....آي کيف داره .....

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱



خيلي وقته فرصت نکردم بشينم سير مرغابياي رودخونه پشت خونه رو تماشا کنم
اين هفته که تموم بشه اگه من تموم نشم بايد بشينم و فکر کنم ...بعضي از فکرامو هم بايد بنويسم و پست کنم به يه آدرس اشتباهي ...
يکي از کارام اينه که فکر کنم معنيه اون عکسي که از يه نيمکت خاليه بزرگ کنار يه نيمکت خاليه کوچيک بغل اون برکه تو پاييز گرفتم چيه .... مي دونم خيلي واسم معني داره اما هنوز نفهميدم منظورم از اين عکس چي بوده ..بزرگش کردم و ميخوام بزنم به ديوار اتاقم.... بذار اين هفته تموم شه .......

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱



بعد از اينکه از کتابخونه بيرون اومديم «ريمون» ازم پرسيد: برنامنت واسه «ولنتاين» چيه ؟ گفتم :«ميخوام «دف» بزنم....
يه کم نگام کرد به اين معني که :« نمي فهمم چي ميگي» ...
منم بهش گفتم : سر کلاس مي بينمت ....
اونم رفت ......

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱


وقتي قراره نامه اي به دستت برسه حتما ميرسه حتي اگه به آدرس اشتباهي پست شده باشه .... و وقتي براي خوندنش اشتياق داشته باشي حتما ميخونيش حتي اگه تو تاريکي باشي ....

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱


بابا جيپ !! بابا رانگلر !! بابا قرمز ..... بابا آرزو ............... مبارکه :)


چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱


The essentials to happiness are something to love, something to do, and something to hope for.

William Blake