جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

وقتي در طول روز ۱۲ ساعت پشت کامپيوتر بشيني احتمالا چشمات از خستگي ازحدقه در مياد ...بعدش وقتي از پنجره بيرون رو نگاه کني و ببيني که داره برف مياد چشمات باز بيرون ميزنه ولي ايندفعه از خوشالي ....و اونوقتيکه وارد آفيس ميشي و ميبيني که همه پشت ميزشون مثل بچه هاي خوب مشغول کارن در حاليکه ساعت ۱ بعد از نصفه شبه بازم چشات بيرون تر ميزنه اما از تعجب .....تازه تو عکس فهميدم که اونشب چقدر قيافم ديدني بوده ..ترکيبي از خستگي و خوشحالي و هيجان و تعجب ......

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱


مواد لازم : يه ليوان آرد .... يه ليوان آب ... نصف ليوان شکر ... گلاب ... زعفرون ... وقت ... حوصله

دستورالعمل : يه ليوان آردو ميريزي تو تابه بعد فکر ميکني کمه بيشتر ميريزي تقصيري هم نداري چون دفه اولته ... بعدش کره ميندازي توش چون که خيلي لارجي وگرنه روغن مي ريختي ... بعد هم ميزني و مثلا تف مي دي تا رنگ آرد ارواح عمش طلايي بشه ولي نميشه عوضش دلت خوشه که همون بويي رو ميده که حلواي مامانا ميده ...بعد نمي دونم چرا آرد گوله گوله ميشه و گ... ميزنه تو حالت اونقدر که بي خيال آرد ميشي و مي ري سراغ بقيه خرت پرتا .... زعفروناي نازنين رو ميريزي تو کاسه چيني و با ته کارد پودرشون ميکني چون هاون نداري... به عقلتم نمي رسيده که ممکنه لازم بشه ...شکر و آب و گلاب قمصر شيکاگو و رو هم قاط مي کني و ميريزي تو آرد گوله ....گلاب به روتون تر کيب حاصل اصلا خوش منظره نيست تا اينکه يه کم هم ميزني و اوضاغ بهتر ميشه... بعد يه کم مي خوري بيني چه کوفتي سر هم کردي... نه بابا ....همچين بدم نشده ...بعد الکي ذوق مي کني و حلوا رو تو ۲-۳ تا بشقاب پخشو پلا مي کني ..هه هه هه ...خنده دارش اينجاست که با چنگال و قاشق به حلوا طرح هم ميدي ...بابا گرافيک ديزاينر !!!! .....بعد منتظر ميموني تاهمخونت بياد و سورپريز بشه ولي نميشه ....
بعد منتظر ميموني تاهمخونت بخوره وبگه به به ...ميخوره و ميگه به به ....

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱


دلم نمیاد صفحه این هفته تقویمم رو ورق بزنم... شعرش از فریدون مشیریه ...

مرا کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
مرا با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


عکسش برام خیلی آشنا بود .... یه منظره پاییزی.... وقتی تو صفحه آخر شرح عکس رو خوندم فهمیدم موضوع چی بود ...« اطراف نطنز»

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱


هوراااااااااا .........
از امروز برج ساعت دانشگاه علاوه بر زنگ ساکسيفون هم مي زنه .....
ديگه نمي دونم تو زندگيم چي کم دارم !!!

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱


عليرضا :دينگ .....
عليرضا :هستي ؟...
فرهاد : سلام
فرهاد : خوبي ؟
عليرضا :ميگم نظرت چيه بجاي شيکاگو بريم بوستون ؟
عليرضا :البته محمد ميگه بريم واشنگتن
فرهاد :از نظر من خيلي فرق نميکنه..کامران چي ميگه ؟
عليرضا : پاشو بيا آفيس من ... بچه ها اينجان...
فرهاد : چند بودي ؟
عليرضا : ۳۴۳۱
فرهاد : اوکي ..اومدم سي يو

***

۵ دقيقه بعد تو آفيس عليرضا .... من ميگفتم فقط ژانويه اينجا نباشيم حالا کجا مي ريم مهم نيست ... عليرضا به بوستون گير داده بود و محمد به واشنگتن ... قرار اولمونم شيکاگو بود ... خب بچه ها ... عيد بريم شمال يا نطنز ؟ من ميگفتم يا جيپ ليبرتي بگيرم يا فورد اسکيپ يا نيسان اکسترا ...آخه هر چي باشه راننده منم...ولي بچه ها مي گفتن گرون ميشه ...فرهاد نمي دوني ...قالپاق RD رو عوض کرديم قالپاق پژويي انداختيم ..خيلي با حال شده ....

***
نمي دونم کيف نطنز رفتن براي بار هزارم بيشتره يا کيف شيکاگو رفتن براي بار اول ...
نمي دونم هيجان روندن RD قالپاق پژويي بيشتره يا هيجان روندن جيپ۲۰ هزاردلاري...
ولي مي دونم تو دنيا اونقدرکاراي کيف دارفراوونه که به همه کلي مي رسه ...


You cannot discover new oceans unless you have the courage to lose the sight of shore

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱


امروز یکی برام از کوههای تهران گفت ... گفت که اینروزا زیاد بارون میاد و تو هوای پاک بعد بارون کوهها خیلی دیدنی میشن ... گفتم آره خوب می دونم چی میگی ....

***
دیروز اینجا یه نمایشگاه برگزار شد که توش کشورای خاورمیانه کشور خودشون رو معرفی میکردن ... به آیدین قول داده بودم برای نمایشگاه یه سری عکس از ایران آماده کنم ... با وجود اینکه خیلی گرفتار بودم اینکارو کردم ... مگه میشد از کوههای تهران عکسی نبرم ...

***
اینجا کوه نداره .... جلوی خونه من یه ساختمونی هست که یه دیوار یه دست سفید داره.. نمیدونم این دیوار چجوریه که و من همیشه اونو با کوههای تهران وقتی که از برف سفیدن اشتباه می گیرم .... امروز برای دویست و پنجاه و ششمین روز متوالی مخصوصا بازم اشتباه کردم ...

***
کوه که سنگه ... وقتی از سنگ نمیتونه دل بکنه دیگه حساب آدما معلومه ... طفلی همین روزا خل میشه ....یعنی شده رفته پی کارش ...