چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۵

راستی بچه ها امروز خورشید با همه درخشش وگرمی روی برفای نطنز میتابید آسمون آبی آبی بود جون میداد برای پیاده روی. خورشید با همه مهربونیش میخواست زودتر برفا رو آب کنه
ودرختارو سیراب. همه چیز بوی گرما ومهربونی میداد. گفتم چرا مادر از این گرما استفاده نکنند.  باهم رفتیم تو بالکن
چقدر از برفایی که مونده بود وهوای گرم بیرون خوششون آمده
بود. منهم برای اینکه نگویند ببرم تو اتاق هی براشون شعرای بلند میخوندم تایه کم آفتاب به تنشون بخوره. خلاصه که کلی خوش گذشت. الان اینجا جای همه خالی شاید یکی از اون شعرهارا براتون خوندم.

- مامان

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۹۵

يه لحظات يا وقايعى تو زندگى آدم هستن كه تو حافظه بلند مدت خيلى عميق حك ميشن اما در كوتاه مدت ممكنه فراموششون كنى يا در لحظه وقوع اصلاً متوجهشون نشى. اون واقعه ممكنه فقط تبادل يك نگاه باشه يا شنيدن يك صدا. يه جايى تو عمق روحت ميشينن و بعد از مدتى ناگهانى و بدون هيچ پيش زمينه اى به يادت ميان. انگار كه دونه هاى يه تسبيح هستن كه ميچرخن و نوبتى ميان اول صف تو دنياى ذهن آدم. 

الان بعد يك سال نيم ياد لحظه اى افتادم كه بابا رو برديم سى تى اسكن. بابا ديگه حرف نميزد هفته آخر. خيلى دلم ميخواست چيزى بگه يا حتى صدايى از دهنش در بياد. از چشماش معلوم بود كه ميبينه و ميخواد حرف بزنه اما نميتونه. دلم كباب ميشد وقتى به چشاى معصومش نگاه ميكردم. 

براى اينكه وارد دستگاه سى تى اسكن بشه بايد دستاش رو بالاى سرش جمع ميكرديم. تكنيسين سى تى اسكن از من خواست اين كار رو بكنم. دستهاى بابا رو كه بالاآووردم يه لحظه دردش گرفت و صورتش رو جمع كرد و گفت " آخ". يهو ذوق كردم از شنيدن صداى بابا، صدايى كه از درد بود، و در عين حال ناراحت شدم از درد كشيدنش. اين آخريم ارتباط صوتى من و بابا بود.

اين آخ گفتن و احساسات متضادى كه در من ايجاد كرد شدن مهره هاى تسبيح لحظات ماندگار زندگى من كه ميچرخن و ميان و ميرن. منتظرم ببينم مهره بعدى از چه جنسيه. 

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

در خونه رو كه باز ميكنم راضيه برام شعر فروغ ميخونه. اين زندگى كارتوني و شاعرانه ما ....

--- تلگرام ---
--- عكس گلهاى پارك گفتگو كه روشون برف نشسته ---
مامان:" این گلای پاییزی تقدیم به شما ببخشید که بی موقع روشون برف نشست"
--- عكس درختاى پارك گفتگو كه روشون برف نشسته ---
مامان: " امیدوارم درخت زندگیتون همیشه شاداب وپایدار باشد
درضمن این عکس ها را خودم گرفتم".

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

شب عروسى مامان رفت رو استيج و يه شعر از مولانا خوند. دى جى مونده بود بعدش چه آهنگى بذاره.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

از صفحه فیس بوک محمد فائق. چه دلنشین مینوشت و چه زود رفت:

« قاعدهی تهران است و این زندگیِ کارمندی که خانهات را آفتابی نبینی. اینکه آتشدانِ آفتاب گرم نشده بیرون بروی و هنگامی برگردی که مجمرش سرد شده. در این فاصله لابد آفتاب از آن یکی پنجره شروع میشود، خود را بر این دیوار میگسترد، ذرهذره جابهجا میشود و تا هرجایی که راه ببرد سرک میکشد. چه سایهروشنهایی خلق میشوند بیحضورِ من. عصرگاه هم لابد دامنکشان خودش را به اینسو میرساند، از این یکی پنجره بیرون میرود و همهی نقشهایش را پاک میکند. و من همچنان نیستم که ببینم؛ نه آمدن و نه رفتناش را. کسی هم نیست بپرسد همهی روز را دنبالِ چه میگشتم در این شهرِ تاریک. هیچ؛ خواب بردم، خستگی آوردم. قاعدهی این شهرِ بیسامان است که در خانهات آفتاب را نبینی »

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

پشمينه پوش تندخو
از عشق نشنيده است بو
از مستى اش رمزى بگو
تا ترك هشيارى كند
 

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۵


آى آبشارهاى ايگواسو 
سلام سلام
خيلى پرتيت 
ولى غريبه نه
مردمانتان هم
 

اين قهوه برزيلى كه امروز تو آسمون برزيل به ما رسيد بسيار چسبيد. حيف كه كم بود. ميشد مثل شات نوشيد. هورت ميكشيدم و فكر ميكردم هيچوقت اينقدر به قطب جنوب نزديك نبودم. قبل از رسيدن قهوه متوجه اين موضوع شدم كه امروز براى بار اول از خط استوا رد شدم. بعد از قهوه ادامه كتاب سايه رو خوندم. چه قدر به اخلاقيات اهميت ميده اين مرد. حالا كار نداريم.  

مرگ مى بارد از اين دايره عجز و عزا
شو به ميخانه كه آنجا همه سور است و سرور 

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

كس
در اين شهر
 ندارد
سر تيمار غريبان

كس
در اين شهر
 ندارد
سر تيمار غريبان

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

امروز سالگرد ازدواج من و راضيه هست. سال پيش در چنين روزى عقد كرديم. البته ما يواشكى يه روز ديگه رو به عنوان  روز سالگردمون انتخاب كرديم. روزى كه براى اولين بار همديگه رو تو پارك ائل گلى تبريز ديديم. اون روز دوربين دستم بود و از سارا و صهبا عكس ميگرفتم كه در پس زمينه عكس راضيه از دور پيدا شد و به ما رسيد. روزى كه قبل از اينكه درگير تمام رخ بشم، با نيم رخ كارم ساخته شد. هر دومون روز ائل گلى رو از روز عقد بيشتر دوست داشتيم. روز عقد نه مامان بود و نه بابا. مامان نطنز بود پيش مادر جون و بابا تهران بود روى تخت بيمارستان. شب قبل عقد با راضيه بازار تبريز بوديم. تو پياده رو راه ميرفتيم كه مامان زنگ زد و گفت من با مادرجون رو ايوون هستيم و خيلى براى شماها خوشحاليم و يه جشن كوچولو گرفتيم براتون دو تايى. بعد گوشى رو داد به مادرجون كه برامون يه آهنگ مبارك بادا خوند به مدل خودش و با شعرى متفاوت. روز عقد كت و شلوار پوشيده و بزك كرده با سبد گل به سمت محضر ميرفتم و ميدونستم خيلى تابلو هستم و همه تو خيابون دارن نگاهم ميكنن اما سرم رو انداختم پايين و خودم رو بدو بدو به محضر رسوندم. راضيه از هر روز زيباتر شده بود ( البته من هر روز دارم همين حرف رو تكرار ميكنم ).  همه چيز خوب پيش رفت و گفتيم و خنديديم و گريستيم. بزرگ شديم و تجربه كرديم.   يكسال از زندگى كارتن وار ما. به هم قول داديم براى هم بيشتر دوست باشيم تا زن و شوهر و خداييش تا حالا پاى حرفمون وايساديم. به هم عادت كرديم اما براى هم عادى نشديم. 

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۵

آهنگ آسانسور بيمارستان شفا رو حافظه دائميم ضبط شده. پارسال اين موقع ها هر روز اين آهنگ رو بارها ميشنيدم. مطمئنم موسيقى يه فيلم بوده يه چيزى شبيه فيلم از كرخه تا راين. آسانسور يه مونيتور هم داشت كه اسلايد مناظر طبيعى آلپ و گيلان و سويس و از اينجور چيزا نشون ميداد كه خيلى رو اعصاب بود و چند بار نزديك بود با مشت بزنم بشكنمش.به طبقه چهارم هم كه ميرسيد آهنگ متوقف ميشد و يه خانوم با صداى تو دماغى ميگفت : " بخش مردان".  امشب سه تار كامران رو برداشتم كه آهنگ رو در بيارم نشد چون بعضى از پرده هاش پاره شده بود و نميشد اصفهان زد. اما با سه تار شروين در اومد چون شانسى پرده هاى لازم رو داشت. امسال بايد برم پرده سه تار هم بخرم. پارسال اين موقع ها هر روز از جلوى مغازه هاى ساز فروشى ميدون بهارستان رد ميشدم اما يكبار هم به ذهنم خطور نكرد كه برم پرده بخرم.