جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۱


اينجا يکي هست که دنياش يه «دايره»ست که يه «بعلاوه» وسطشه ....بهش ميگن Sniper تو دنياي اون فقط يه نفر جا ميشه و چون زود از اون يه نفر خسته میشه سريع عوضش ميکنه... نميدونم چرا هيچکس دوست نداره تو دنياي اون باشه ... بامزه اينجاست هرکي از دنياي اون بيرون ميره ديگه تو دنياي معمولي بقيه آدما هم جايي نداره ...

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱


نه که ندونم دارم چيکار مي کنم ... مي دونم
نه که بگم حالم گرفته ... کوک کوکم

ولي نميدوم چمه .....خيلي فکر کردم سر در بيارم چه مرگمه ...هنوز نفهميدم.. شايد مامانمو مي خوام !! ...ياشايد مال اينه که دارم زيادي تند ميرم ... ديگه عقبيا رو نمي بينم ... جلوم هيچکس نيست ... اگرم به کنار کسي برسم قبل از اينکه فرصت «سلام» کردن داشته باشم ازش رد ميشم ... طرف پيش خودش ميگه اين يارو چي مي خواست بگه ؟! ...
مي خوام تو اولين پارکينگ بزنم بغل جاده ... پارکينگ نبود شونه خاکي ... وايميسم تا همه بهم برسن ... تازه يه وقت ديدي اصلا ديگه راه نيفتادم ... شايد موندم ... اگه موندم خوب نگاه ميکنم ببينم گردوخاک بقيه کجا ميخوابه ... بعد چشمامو ميبندم و فکر ميکنم همونجايي هستم که گرد و خاک بقيه اونجا خوابيد ... بعدش سعي ميکنم بفهمم اونجا بهتره يا اينجايي که من وايسادم ... مي دونم که نميفهمم ... اما مي دونم دلم خيلي طاقت نمياره و باز راه ميوفتم ...

هروقت ميخوام خير سرم به کسي درس زندگي بدم فقط بلدم بگم : « زندگي يه مسافرت بي مقصده ... کجا ميري مهم نيست ..فقط توقف ممنوع » ... اما ايندفه يه چيزاي ديگه هم ميگم .اينا رو تازگيا ياد گرفتم .
ميگم مسافرت تکي کيفش زود تموم ميشه ...سفر دستجمعي يه چيز ديگست
ميگم بغل پدال گاز ترمز هم هست !!
ميگم از راهي نرو که برگشتي نداشته باشه ... اگه راهت بن بست بود چيکار ميخوايي بکني ؟!

***
پاييز معرکست ... کاشکي يکي بود پاييزو بهش نشون ميدادم ... ميدونم اگه مامان اينجا بود اون پاييزو بهم نشون ميداد .... آها !! ...پس فهميدم چمه ... من مامانمو ميخوام ...

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱


ديشو شو شي بود ...
لمکلليرون بود ...
آخه «سندي» ديشب اينطور ميگفت ... وقتي مي خوايي برقصي ديگه «معني» مي خوايي چيکار ...اتفاقا هرچي چرند تر و بي معني تر بهتر ... وقتي مغزت خاموشه ديگه چه فرقي ميکنه کي چي ميگه ...
ديشب همه چيز از معني و محتوا خالي بود ولي از خيلي از روزاي پر محتواي من «بامعني تر» بود ... يعني به معني زندگي نزديکتر بود ... زندگي يعني ببين و برقص و جشن بگير ولي فکر نکن ...


Life is like riding a bicycle. You won't fall off unless you stop pedaling ...

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱


بدو بدو .... خب ...وايسا..رسيدي
چي ؟!؟! مگه نمي خواستي برسي... ديگه چه مرگته ؟!؟!
به جهنم !! اصلا به من چه ...
بازم بدو .... اونقدر که جونت دراد .....
وقتي رسيدني در کار نيست
اهه .... من مي خوام کنار پنجره بشينم ...
ميشه يواشتر ؟؟ .... آخه داريم مي رسيم...
ااااا ....حيف شد که رسيديم .... همه کيفش به راهش بود ...
***
اونقدر ميرم ..خوب که نرسيدم وايميسم و نفس تازه مي کنم ...