یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

براي کوزه گري سه چيز کم ...
گل و کوزه گرو چرخ کوزه گري

براي نونوايي سه چيز کم
تنورو آردو آتيش

گل کم
کوزه گر کم
چرخ کم

تنور کم
آرد کم
آتيش کم

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

وقتي که گذاشتي امروز مثل ديروز باشه
ديگه نه امروزي در کار هست و نه فردايي
همش «ديروزه» ... حتي خود امروز
و وقتي فردا هيچوقت نرسه ... حتي خود فردا
چطور ميشه بزرگ شد ... پير شد ... مرد ؟

وقتي بين امروزو فردا فاصله يه خوابه
و بين ديروز و امروز فاصله يه خواب
پس بين دو خواب فاصله امروزه
يا فاصله فرداست
يا فاصله ديروز ...

وقتي بعد هر بيداري خوابي باشه
و بعد هر خواب بيداري
چرا بيدار بودن ؟
چرا خواب؟

وقتي هر شبي روز ميشه
و هر روزي شب ....
چرا روز ؟
چرا شب ؟
چرا ديروز ...امروز .. فردا ؟

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

«علي محرز» دو تا گلدون بهم داد ... يکي کوچيک ... يکي بزرگ
که آبشون بدم هر سه روز يه بار
که خشک نشن
از اين به بعد هر سه روز يه بار بايد يادم باشه که به گلدونا آب بدم
به کوچيکه کمتر ... به بزرگه بيشتر

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

«آرنو» امروز اومد ...
حتي قدش هم از من بلندتر بود
«آرنو» منو ياد روز اول خودم انداخت
حالا شديم پنج نفر ... سه تا هندي ... يه ايراني .... يه فرانسوي
هفته ديگه هم دو تا کره اي ميان ... که بشيم هفت نفر
اونوقت براي مدتها ميشه گفت :
« يه روز سه تا هنديه و يه ايرانيه و يه فرانسويه و دوتا کره ايي داشتن کار ميکردن بعدش ........»

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

سرمه ايش همون سرمه اي مونده بود
سبزش همون
گلاشم همون
دو سال و نيم لوله بود ...زير يه تخت
ديشب رفتم دنبالش آوردمش خونه ... پهنش کردم
خوب نگاهش کردم ...
سرمه ايش همون سرمه اي مونده بود
سبزش همون
گلاشم همون

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

بوي کوکو سبزي ... با سبزي نطنز
کاري ميکنه کارستون

لامصب هزار تا خاطره رو مياره جلوي چشام ..
. آشپزخونه خونه قديميه مادرجون ....
شب اول که از راه رسيديمتو اتاق بغل آشپزخونه ... همون اتاقي که تهش صندقخونه هست
بابا پشتي رو خابونده و بالش کرده و خوابيده

صداي مامان و مادر جون از تو آشپزخونه مياد
تلويزيون سياه سفيد بلر ... روشم يه ساعت روميزي که رو صحفش عکس کعبه هست ... از لابلاي صداي مامان و مادر جون صداي تيک تيکش رو ميشه تشخيص داد ... نميدونم چرا صداي تيک تيک هيچ ساعتي اينجوري تو گوشم نمونده ..

.پاي پنجره اتاق که ميشيني صداي جريان آب حوضچه حيات همراه با خنکاي هواي کويري پاک خمارت ميکنه ....گوشه اتاق يه ميز چوبي هست ... کشوي اين ميز انگاري دريه که به دنياي خرتو پرتا باز ميشه ... هر وقت اين کشو رو باز ميکنم مطمئنم يه چيز تازه توش پيدا مي کنم ... و چشام برق ميزنه ... کشويي که جز چند تا مدادو چند تا تراش و چند تا مداد پاکن هيچ چيز ديگه ايي توش نبود ....
جيش دارم ... وقتي از پنجره به تاريکيه حيات و مسيري که بايد طي کنم نگاه ميکنم ترجيح ميدم يه جوري موضوع رو فراموش کنم ...

بابا ميگه اخبار رو بگير ... تلويزيون سياه سفيد بلر ...
بوي کوکو سبزي اتاقو پر کرده .... من مستم
مادر جون همينجور که داره حرف ميزنه با سفره مياد تو و صداش نزديکتر ميشه ... همون سفره ايي که روش عکس چلو کباب داره ... با دوغ ...مامان ميگه بچه ها بيايين کمک

نون ممد بهرام ... سبزي خوردن حيات خاله فريده .... ماست کيسه ... بشقابايي که عکس عروس دارن ....

موقع خواب ... هنوز کاري لذت بخش تر از تماشاي رخت خواب انداختن و انتظار براي شيرجه زدن تو اونا پيدا نکردم ..
. و بازهم بقيه حرفاي مامان و مادرجون .....


همه اينا
همه اينا
وصله به بوي کوکو سبزي
اين بوي کوکو سبزي
اين بوي کوکو سبزي ....