پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

لاف عشق و
گله از یار
زهی لاف خلاف

حافظ

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

هی هی هی
و باور کنیم
کنسرت باب دیلان را
در روستای ما
(...)

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶

آقای هلو زنجبیل
.این اسمیه که یه سری دخترک کافه چی برای من انتخاب کردن و این موضوع رومن امروز کشف کردم

طبق معمول اکثر شبای وسط هفته امشب هم رفتم قهوه خونه همیشگی. به محض اینکه نزدیک دخل شدم، دخترکان اونور دخل که مشغول ریز ریز حرف زدن بودن ساکت شدن. یکیشون دوید سمت دخل که از من سفارش بگیره. اون دوتای دیگه هم که مشغول کار خودشون بودن معلوم بود یه جوری حواسشون به اینه که من چی میخوام سفارش بدم. تا گفتم چای هلو زنجبیل یهو هر سه تاشون شروع کردن جیغ زدن و بالا پایین پریدن وخندیدن. حالا نخند کی بخند. قیافه هاج و واج منم که دیدن داشت. بعد از چند لحظه که یکم آروم گرفتن یکیشون گفت آخه شرط بسته بودیم شما چای هلو زنجبیل سفارش میدین. یکی دیگشون یه نگاهی به بقیه کرد و با یکم منو مون گفت راستشو بخوایین اسم شما رو هم گذاشتیم آقای هلو زنجبیل

.به هر حال اینم از شهرت من در یک روستای متروک در یک گوشه گم از دنیا!!! البته امیدوار شهرت موجب غفلت نشه

پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶

انگار همین دیروز بود. کلاس اول، دبستان مهران، آخرین روز مدرسه. داشتم از کلاس بیرون می رفتم که خانوم توحیدی صدام کرد. به ویترین شیشه ای گوشه کلاس اشاره کرد و گفت برو جایزه ات رو بردار. اول سال ویترین پربود از جایزه هایی که پدر مادرا برای بچه هاشون خریده بودن و در طی سال هر کس به مناسبتی جایزه اش رو میگرفت. اونروز در ویترین فقط یه جایزه مونده بود و اونم جایزه من بود. محض رضای خدا در طی سال حتی یک مناسبت، ولو الکی، هم پیش نیومده بود که من رو مستحق تشویق کنه. نگام به جایزه که افتاد چشام برقی زد و بدون اینکه ذره ای احساس شرم کنم رفتم به سمتش و برش داشتم و زدمش زیر بغلم و از کلاس بیرون رفتم.

اونایی که منو از بچگی میشناسن میدونن که من هیچوقت دانش آموز درس خونی به حساب نمیومدم. برای مامانم اینا قبول شدن با حداقل آبروریزی راضی کننده بود و هیچوقت از من توقع شق القمر تو درس و مدرسه نداشتن. خوشبختانه خواهرم به اندازه کافی نمره ۲۰توخونه میوورد و یه جورایی مامان بابا رو در مجموع راضی نگه میداشت. مشکل من این بود که تا وقتی در حال و هوای بچگی بودم درس خوندن تو کتم نمیرفت و روحم تو مورچه بازی و گل بازی و لوبیا کاشتن و گربه شستن و این چیزا بود. حالا اینکه چی شد که من هنوز که هنوزه از درس و مدرسه دل نکندم بحث جداگانه اییه که اگه دل و دماغش بود بعدا راجع بهش مینویسم. همینقدر بگم که بین فورست گامپ در عالم تنیس روی میز و من در عالم درس و مدرسه شباهتهای زیادی هست.
من اگه تو آمریکا متولد میشدم، مسیر فعلیم آخرین مسیری بود که انتخاب می کردم. شاید فیلمنامه نویس میشدم یا عکاس یا گرافیست. تو این کشور تابع هدف آدما حداکثر کردن لذت از زندگیه و برای هر چه شادتر بودن، مسیری رو انتخاب میکنن که خودشون میخوان . حالا تکلیف منی که تو نیمه راه با این آدما همراه شدم چیه؟ یه راهش اینه تا آخر عمر حسرت پرداختن به اون کارایی رو بخورم که دلم همیشه باهاشون بوده اما به مسیرم نخوردن و یه راهشم اینه که بهونه آوردن و توجیه کردن رو بذارم کنار و به حرف دلم بیشتر گوش بدم و برای خودم زندگی کنم.

همه اینا رو گفتم که بگم تصمیم دارم برم چند روز نیویورک ول بگردم و فقط عکس بگیرم. یه نکته دیگه هم اینکه کم کم داره از زندگی به سبک لنگ در هوایی خوشم میاد. اینروزا تنها محدودیت من تعداد صفرای موجودی حساب بانکیمه.

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

بزن آن پرده
اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه
اگر چند در این کاسه تنبور نماندست صدایی
(شفیعی کدکنی)

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

آشیش پتیل روز پرکاری رو پشت سر گذاشته بود. ۲ تاکلاس رو درس داده بود، با دانشجوهاش سرو کله زده بود و ۲ -۳ تا میتینگ رو گردونده بود. قرار بود اونروز زودتر بره خونه. به همسرش قول داده بود قبل ۷ خونه باشه تابرای سفر برن خرید. اونا قرار بود هفته آینده برای شرکت در مراسم عروسی للیت و نیلام برن سیاتل. کاغذای رو میزش رو مختصری سروسامون داد و لپ تاپش رو جمع کرد و از آفیسش بیرون زد. در حین حرکت به سمت پارکینگ چشمش خورد به پنجره آفیس بقیه استادا که اکثرا چراغشون روشن بود مخصوصا استادای جوون. بی اختیار یاد ۷-۸ سال پیش خودش افتاد که تازه به عنوان استادیار انتخاب شده بود. سالای سختی رو پشت سرگذاشته بود. وقتی دکتراش رو گرفته بود فکر میکرد روزای سخت دیگه تموم شده و باقیش سرازیریه. اما یادش میاد بعد ازیک سال کاربه عنوان استاد دانشگاه، چیزی نمونده بود که به خاطر فشار کار بزنه زیر همه چیز و برگرده هند. کم کم یاد گرفته بود که تو این مملکت هیچوقت حجم کار سیر نزولی نمیگیره و باید به این سیستم عادت کنه. تو همین فکرا بود که به ماشینش رسید. بی اختیار نگاهش روی پلاک ماشنیش متوقف شد. متوجه شد که بعد ۶ سال هنوز نمره پلاکش رو از بر نیست. مینسوتا الف جیم کاف ۴۷۳. با خودش فکر کرد ۱۰ سال پیش محال بود بتونه تصور کنه که زندگیش تو ایالت مینسوتای آمریکا پامیگیره و ریشه میدوونه. اومدن اون به مینسوتا حاصل یه اتفاق بود و بس. همیشه براش جالب بوده که حوادث چطور مسیر زندگی آدما رو عوض میکنن.


سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت خونه. یادش افتاد سر یکی از کلاسا وقتی داشت یک مدل احتمالی رو توضیح میداد یهو بحث رو فلسفی کرد و گفت اصلا زندگی یه مدل احتمالی بزرگه پر از متغیر های تصادفی و این تفکر که یک تدبیری بر زندگی آدما حاکمه مزخرف محضه. آخر همون ترم چند تا از دانشجوها رو این موضوع انگشت گذاشته بودن و به اینکه پروفسور پتیل سر کلاس نقش خدا و مذهب رو در زندگی آدما زیر سوال برده اعتراض کرده بودن. يادشه رییس دپارتمان خواسته بودش و گفته بود که اصلا ایده خوبی نیست که سر کلاس مهندسی بحثای مذهبی بکنی. اونم در بکی از مذهبی تر کشورای دنیا. پیچید سمت خروجی اتوبات آی ۳۵ چون حدس زد شاید خلوت تر باشه. همینطور هم بود. با خودش فکر کرد نمیتونه منکر رندوم بودن دنیا بشه. یاد فیلم درهای کشویی افتاد که در دوران دانشجوییش با دو تا از همخونه هاش دیده بود و منجر به یک بحث طولانی بین اونها شده بود. موضوع فیلم این بود که چطور رد شدن یا نشدن از یه در کشویی (مثل در مترو یا اتوبوس یا آسانسور ) زندگی آدما رو عوض میکنه. جالب اینجاست که آشیش همسر خودش رواولین بار تو آسانسور اداره مالیات دیده بود. این ایده که زندگی یه فرآیند تصادفیه همیشه بهش آرامش میداد چون باعث میشد که نه افسوس گذشته رو بخوره و نه نگران آینده باشه. یاد گرفته بود در موردهدف و فلسفه زندگی خیلی سوال نکنه و در عوض به زندگی به چشم یه بازی هیجان انگیزی نگاه کنه که برد و باختی توش نیست. سالها بود که با بالا پایینای زندگی بالا پایین رفته بود. البته پذیرفته بود که این بازی سوختن توش هست.


نزدیکیای پل رودخونه می سی سی پی یه اتوبوس مدرسه ازش سبقت گرفت. با خودش فکر کرد که این اتوبوس داره یکم تند میره. دقت کرد که بینه آیا اتوبوس پره یا خالی که اتفاقا پر بود. هنوز برنامه ای برای بچه دار شدن نداشتن. زنش میگفت دلش بچه میخواد اما میترسه از پس تربیت بچه اون مدلی که میخواد بر نیاد. اونم تو کشوری تربیت بچه ها دست مدیا هست. خودشم تمایل چندانی به پدر شدن نداشت چون معتقد بوداضافه شدن یک متغیر تصادفی جدید، که در عین حال به متغیر های موجود وابسته هم هست، حاصلی جز پیچیده تر شدن زندگی، اونم به شکلی غیر ضروری، نداره. حتی اصل ازدواج و پیوند همیشگی دو نفر رو هم در تضاد با تئوری خودش میدونست. ازدواجش بیشتر تلاشی بود برای فرار از وسوسه ازدواج بادختری که سالها عاشقش بود. از نظر اون زندگی مشترک با قید و بندای امروزیش گنجایش رابطه عاشقانه رو نداشت. ازدواج با معشوق رو به ریختن آب یک رودخانه خروشان تو یه بشکه تعبیر میکرد. از فکرای فلسفی خسته شد و تصمیم گرفت تا رسیدن به خونه به مغزش استراحت بده.


به وسطای پل که رسید پیش خودش فکر کرد این رودخونه می سی سی پی عجب طولانیه. تا خلیج مکزیک میره. داشت توذهنش نقشه آمریکا رو مجسم میکردکه ناگهان ماشینش تکون شدیدی خورد.حس کرد زیر پاش خالی شده و داره سقوط آزاد میکنه. به نظرش اومد که پل داره میریزه. اولش خندش گرفت و فکر کرد که این یه شوخی هالیوودی دیگست.


اما شوخی نبود. پل فرو ریخت. ماشین آشیش زیر انبوهی از بتون و فولاد مدفون شد. برای آشیش بازی تموم شد. اگر آشیش میتونست احتمال این رو حساب کنه که درست در لحظه تخریب پلی که چهل سال از عمرش گذشته بود و هزاران کیلومتر با محل تولدش فاصله داشت از روی پل عبور کنه کلی تفریح میکرد.

شب بود
کنار دریاچه کیووی
با محمد دکاک فلسطینی مشغول تماشای آسمون سیاه و پر ستاره کارولینای جنوبی بودیم. محمد گفت چرا وقتی صحبت از دنیاهای دیگه و موجودات هوشمند غیر از انسان میشه بی اختیار نگاهمون رو به سمت آسمون میگردونیم. چرا به منفی بینهایت فکر نمیکنیم؟‌ چرا نباید زیر پوستمون دنبال یه نیویورک بگردیم؟ اصلا از کجا معلوم زمین و کهکشان راه شیری بخشی از عنبیه چشم یه موجود غولپیکر نباشه؟
نگاهش کردم و گفتم آخه
گفت آخه چی؟‌
گفتم آخه
گفت آخه چی؟
گفتم آره خب. درست میگی