يکي نيست به من بگه تو رو چه به اين کارا ...تو همينجوريش به کارات نميرسي چه برسه به اينکه بخوايي قصه هم بنويسي .... اماراستش دست خودم نيست. آخه يه چند وقتيه بدجوري دلم هواي نوشتن کرده.براي نوشتن که حتما لازم نيست نويسنده باشي فقط کافيه تو دلت حرف داشته باشي.
يه يه ماهي ميشه با دنياي قشنگ وبلاگهاي فارسي آشنا شدم.البته وبلاگ رو از ۶-۷ ماه پيش ميشناختم و حتي همون موقع يه صفحه آزمايشي هم ساختم اما ديگه سراغش نرفتم تا اينکه بالاخره امروز راش انداختم.خوبيه وبلاگ اينه که وقتي مي نويسي به خودت خيلي نزديکي چون اول از همه براي خودت مي نويسي.حالا شايد چند بارم سعي کني اداي اين و اونو در بياري ولي طولي نميکشه که دوباره خودت ميشي چون زود مي فهمي عذاب جعل نفس خيلي بيشتر از لذتشه. اصلا مهمترين انگيزه اي که آدم رو وادار به نوشتن(و يا خلق هر اثري که در اون رد پايي از انديشه باشه) ميکنه همون هيجان کشف تدريجيه گوشه هاي پنهان روح آدمه.يه نوشته بهترين تصوير از روح خالقشه.
وقتي چند خط تو وبلاگت مي نويسي و پست مي کني انگاري يه ذره از روحتو گذاشتي کف دستت و فوت کردي تو آسمون. بعد وقتي که نگاش مي کني خوبيها و بديهاش رو ميبيني .بقيه هم مي بينن .... اونوقت دفه بعد خوبياش رو زياد مي کني و بديهاش رو کم مي کني و باز فوت مي کني تو آسمونا...اگه فردوسي و حافظ و شاملو و فروغ و آل احمد و هدايت نمي نوشتن به خودشون و همه آدماي بعدشون خيلي ظلم ميشد. آخه حيف بود روحايي به اين زيبايي گم و فراموش بشن.اگه نمي نويسيم نمي خونيم نمي نوازيم نمي سازيم و نميکشيم شايد به اين خاطره که فکر مي کنيم کاراي واجب تري داريم. خب آخه انگار چاره ديگه اي هم نيست . اينروزا همش بايد بدويي که اگه وايسي يا اونقدر عقب ميوفتي که ديگه اصلا نميشه جبرانش کرد يا بقيه ميان از روت رد ميشن و ديگه نمي توني کمر راست کني. اين دنياي بي رحم رو بشر خودش براي خودش ساخته و اساساُ شايد حالت ديگه ايي رو هم براي عالم اين موجود دوپا نشه تصور کرد ولي اگه فقط بيايي و بدويي و بريو نفهمي دنبال چي ميدوييدي بدجوري دنيا رو باختي. به کاراي واجبمون برسيم اما يادمون نره يه نيم نگاهي هم واقعيتهاي خارج از دنياي قرار داديمون داشته باشيم.
اگه فهميديم تنها واقعيت مطلق هستي چيزي جز «عشق» نيست و اگه ياد گرفتيم «خدا» هم همون عشقه اون وقت متوجه ميشيم اون چيزايي که براي رسيدن بشون داريم ميدوييم خيلي کوچيکن.... مي فهميم که اصلا رسيدني در کار نيست . بعد ياد مي گيريم تو اين دنيا بايد عاشق بود و بس.عاشقه همه چيز....اونوقت ميبينيم براي عاشقي بايد سبک بود و راز سبکي در اينه که هرچي تو دلته بريزي بيرون ... رو کاغذ رو بوم نقاشي رو ي گل کوزه گري روي تار و اگه نشد با نگاهت روي يه دل ديگه که اون يکي دل هم اينجوري سبک ميشه.....
آهاي اهاليه و بلاگشهر..... هر وقت از تنگ در حياط خونه هاتون نگاهي به داخل انداختم حظ کردم از اون همه قشنگي و صفا... منم تو يکي از کوچه پس کوچه هاي شهرتون يه خونه نقلي ساختم که درش بروي همتون بازه ...قدمتون روي چشم.البته کارش تموم نشده ...هنوز کاه گلش خيسه ... اتاق مهمون خونش هم هنوز اونطور که ميخوام نشده...ديگه به بزرگييه خودتون ببخشيد...هر کي بياد خونم يه نشون«بلاگردون» بهش ميدم بذاره سر در خونش . ...قول ميدم هميشه گلاي لاله عباسييه باغچه و شمعدونيهاي دور حوض رو شاداب نگه دارم...فواره حوض رو هم هميشه باز ميذارم... صبح به صبح هم در خونه رو آبپاشي مي کنم...آخه آب روشناييه ...خونه دل همتون روشن باشه.....
يه يه ماهي ميشه با دنياي قشنگ وبلاگهاي فارسي آشنا شدم.البته وبلاگ رو از ۶-۷ ماه پيش ميشناختم و حتي همون موقع يه صفحه آزمايشي هم ساختم اما ديگه سراغش نرفتم تا اينکه بالاخره امروز راش انداختم.خوبيه وبلاگ اينه که وقتي مي نويسي به خودت خيلي نزديکي چون اول از همه براي خودت مي نويسي.حالا شايد چند بارم سعي کني اداي اين و اونو در بياري ولي طولي نميکشه که دوباره خودت ميشي چون زود مي فهمي عذاب جعل نفس خيلي بيشتر از لذتشه. اصلا مهمترين انگيزه اي که آدم رو وادار به نوشتن(و يا خلق هر اثري که در اون رد پايي از انديشه باشه) ميکنه همون هيجان کشف تدريجيه گوشه هاي پنهان روح آدمه.يه نوشته بهترين تصوير از روح خالقشه.
وقتي چند خط تو وبلاگت مي نويسي و پست مي کني انگاري يه ذره از روحتو گذاشتي کف دستت و فوت کردي تو آسمون. بعد وقتي که نگاش مي کني خوبيها و بديهاش رو ميبيني .بقيه هم مي بينن .... اونوقت دفه بعد خوبياش رو زياد مي کني و بديهاش رو کم مي کني و باز فوت مي کني تو آسمونا...اگه فردوسي و حافظ و شاملو و فروغ و آل احمد و هدايت نمي نوشتن به خودشون و همه آدماي بعدشون خيلي ظلم ميشد. آخه حيف بود روحايي به اين زيبايي گم و فراموش بشن.اگه نمي نويسيم نمي خونيم نمي نوازيم نمي سازيم و نميکشيم شايد به اين خاطره که فکر مي کنيم کاراي واجب تري داريم. خب آخه انگار چاره ديگه اي هم نيست . اينروزا همش بايد بدويي که اگه وايسي يا اونقدر عقب ميوفتي که ديگه اصلا نميشه جبرانش کرد يا بقيه ميان از روت رد ميشن و ديگه نمي توني کمر راست کني. اين دنياي بي رحم رو بشر خودش براي خودش ساخته و اساساُ شايد حالت ديگه ايي رو هم براي عالم اين موجود دوپا نشه تصور کرد ولي اگه فقط بيايي و بدويي و بريو نفهمي دنبال چي ميدوييدي بدجوري دنيا رو باختي. به کاراي واجبمون برسيم اما يادمون نره يه نيم نگاهي هم واقعيتهاي خارج از دنياي قرار داديمون داشته باشيم.
اگه فهميديم تنها واقعيت مطلق هستي چيزي جز «عشق» نيست و اگه ياد گرفتيم «خدا» هم همون عشقه اون وقت متوجه ميشيم اون چيزايي که براي رسيدن بشون داريم ميدوييم خيلي کوچيکن.... مي فهميم که اصلا رسيدني در کار نيست . بعد ياد مي گيريم تو اين دنيا بايد عاشق بود و بس.عاشقه همه چيز....اونوقت ميبينيم براي عاشقي بايد سبک بود و راز سبکي در اينه که هرچي تو دلته بريزي بيرون ... رو کاغذ رو بوم نقاشي رو ي گل کوزه گري روي تار و اگه نشد با نگاهت روي يه دل ديگه که اون يکي دل هم اينجوري سبک ميشه.....
آهاي اهاليه و بلاگشهر..... هر وقت از تنگ در حياط خونه هاتون نگاهي به داخل انداختم حظ کردم از اون همه قشنگي و صفا... منم تو يکي از کوچه پس کوچه هاي شهرتون يه خونه نقلي ساختم که درش بروي همتون بازه ...قدمتون روي چشم.البته کارش تموم نشده ...هنوز کاه گلش خيسه ... اتاق مهمون خونش هم هنوز اونطور که ميخوام نشده...ديگه به بزرگييه خودتون ببخشيد...هر کي بياد خونم يه نشون«بلاگردون» بهش ميدم بذاره سر در خونش . ...قول ميدم هميشه گلاي لاله عباسييه باغچه و شمعدونيهاي دور حوض رو شاداب نگه دارم...فواره حوض رو هم هميشه باز ميذارم... صبح به صبح هم در خونه رو آبپاشي مي کنم...آخه آب روشناييه ...خونه دل همتون روشن باشه.....
|