اولين تورنادوي زندگييه من
ديشب وقتي رسيدم خونه طبق معمول تلويزيون رو روشن کردم و بعدمشغول درست کردن شام شدم .سوسيس تخم مرغ ...گفتم از اون سوسيس تخم مرغاي فابريک خونه ايي درست مي کنم . البته مي دونستم که موفق نمي شم ... تلويزيون رو شبکه تاريخ بود .موضوعشم تاريخ اعدام و وسايل و روشهاي اعدام بود ... همينحور که تو آشپز خونه مشغول آشپزي بودم يه خط در ميو ن هم تلويزيونو نگاه مي کردم... هيچي اون کوکتل دودي هاي ايراني نميشه که از «سوپر بيست» مي خريديم ... اصلا خوردنيهاي ايران هر چقدرم کثيفو قلابي بودن يه مزه ديگه ايي داشتن ... دلم لک زده واسه اون نوشابه سياها که رو شيشش هيچ نام و نشوني از کارخونش نيست يا اون همبرگرايي که موقع برگشتن از مدرسه با بچه ها از ساندويچي هاي دور ميدون انقلاب مي خريدم و بيشتر به گوشت الاغ مي مونست تا هر چيزه ديگه .... از مک دونالد ديگه اوقم مي گيره ....
وسط کار آشپزي بودم که يه دفه برنامه تلويزيون قطع شد ودو سه خط نوشته با زمينه آبي رو صفحه ظاهر شد ... از تو آشپزخونه نمي تونستم بخونمشون .... چاقو بدست رفتم پاي تلويزيون ......« هشدار ...... در منطقه شما طي ۴ ساعت آينده احتمال بروز پديده ترنادو وجود دارد ..... تدابير ايمني وضعيت ترنادو را رعايت کنيد » .... شبکه هواشناسي رو گرفتم ....بله(از نوع کشيدش) ..... ماجرا جدي بود ....کارشناس هواشناسي داشت با آب و تاب تمام از رو نقشه مناطقي رو که در معرض ترناردوي احتمالي بودن نشون ....کم مونده بود ملق بزنه ... به سلامتي خونه من هم درست وسط منطقه ترنادو بود ....تو بقيه کانالها هم همش يه نوار قرمز از اين ور صفحه مي رفت اونور که بگه: « آي ملت ترنادو !!!!! اي واي خطر ....يالا زود باشيد فرار کنيد .... ابر قدقد اومد !!!!!!! » يه دستم چاقو بود و يه دستم کنترل .... خب .... تدابير ايمني ترنادو چي بود ؟!؟!؟ .....من از ترنادو فقط همينو مي دونستم که زورو بعضي وفتا به عنوان اسب ازش استفاده مي کرد و شبا مي پريد روش و صاف رو زينش پايين مي اومد ... پس طبيعتا مشغول سوسيس تخم مرغ شدم ...
اينجا يه سري آدم هستن که به مفهوم کلمه مخشون تاب داره ... کارشون اينه که ماشينشونو آتيش کنن و بيوفتن دنبال ترنادوي مردم ...... حالا ترنادو بدو اونا بدو .... آخه اينم شد کار ؟! داشتم دنبال يه کار مي گشتم که از نظر عمق حماقت با ترنادو بازي برابري کنه که يادم افتار اين اولين ترنادوي زندگيه منه ....... پس مهمه .... اين بود که سوسيس و تخم مرغ با سرعت بيشتري پخته شد و خورده شد ...ظرفارو که شيش تا بشقاب بود و يه تابه و کلي کارد چنگال و ليوان(اندازه يه شام ۴ نفره)شستم و با دستمال سفره جديد ميزو پاک کردم ...دستمال سفره قبلي روش عکس چند تا گربه پخمه و کودن بود که عين گاو نگام مي کردن...اين جديده عکس چند تاخونه پرنده داره که يه عالمه پرنده فسقلي دورشون وول ميخورن ....از بابت عوض کردن دستمال سفره کلي ذوق دارم و بزرگترين دلخوشيم تو ۴-۳ روز گذشته بوده و فکر نمي کنم طي ۴-۳ روز آينده هم دلخوشييه بزرگتري سراغم بياد ...
وقتي ميز رو پاک کردم ديگه مي تونستم با خيال راحت به اولين ترنادوي زندگيم برسم ...يعني اينجور موقها بايد چيکار کرد ؟ «اولين» هر چيز هميشه خيلي مهمه ومعمولا براي به چيز مهم بيشتر از يه نفر بايد خبر بشن پس رفتم در اتاق «کوانهوو» رو زدم ....ديگه فکر کنم اين بشر رو ترنادو بتونه از جاش بلند کنه .آخه اين پسر ۲۴ ساعته چپيده کنج اتاقشو و پاي کامپيوتر سيگار مي کشه ... يادمه تو جام جهاني من خودمو خفه مي کردم که اين بچه بياد يه ذره از فوتبالاي کره جنوبي رو ببينه ....آخه هر چي باشه کشورشه ولي انگار داشتم با هويج حرف مي زدم ... نميومد که نميومد ... من نصفه شب از هيجان فوتبال از لامپ سقف آويزون بودم و شازده خرو پوفش هوا بود .....گفتم قراره امشب ترنادو بياد ... به سختي نگاهشو از رو مونيتور ورداشت و گفت : « واقعا ؟ ..خب ...باشه » د لامصب يه تعجبي ....يه وايو ووويي ..... آخه نا سلامتي اين اولين ترنادوي زندگييه منه .... هيچي که هيچي .... شيشه هاي ماشينت بالاست گفت :« بالا مي کنم » و تو دلم گفتم صد سال سياه مي خوام بالا نکني .........
رفتم پايين که در ساختمونو ببندم .... نمي دونم کي تازگيا هي اين درو شبا واز مي ذاره ...تو پارکينگ « لوييجي» رو ديدم که داشت دور وانت لگنش مي چرخيد ....در ۹۹ درصد اوقات لوييحي يه شورت مامان دوز چارخونه پوشيده و در ۱ درصد باقيمونده هم يه زيرپيرني رکابي سرمه ايي به مجموعه اضافه ميشه ...بار وانتش هم يه عالم تير تختس که هيچوقت کم نميشه ... همين حالاش قد ۳ تا کشتي تخته پاره بار وانتشه و اگه همينجوري پيش بره فکر کنم تا قبل از باز شدن مدرسه ها بتونه همه تير تخته هاي قاره آمريکا رو بار وانتش کنه ....... سلام لوييجي ..ميدوني امشب قراره ترنادو بياد ؟
کله از ته تراشيدشو رو به آسمون چرخوند و ستاره ها رو نگاه کرد و بعد رو به من گفت :« تو قرارداد اجارتو تمديد کردي ؟» و گفتم هنوز نه.
به اتاقم برگشتم و پنجره ها رو بستم ...تختمو قد يه وجب از پنجره دور کردم و خوابيدم.
من معمولا وقتي مي خوابم تا قبل از اينکه خوابم ببره به اتفاقاتي که طي روز رخ داده فکر مي کنم ....بعدشم روزمو جمع بندي مي کنم و صورت جلسه اون روز رو امضا مي کنم ...بعضي وقتام واسه فردام برنامه مي چينم و بعد احتمالا خوابم مي بره البته اگه قطار بذاره !!!... آخه اون طرف رودخونه اي که از پشت خونم رد ميشه يه ريل راه آهن هست که هر از چند گاهي تلقو تولوق قطار ازش بلند ميشه .... حالا تلق تولوقش تو سرش بخوره ...اين بوقش منو کشته ...... امون از وقتي که اين لوکوموتيو ران از خدا بي خبر ويرش بگيره که بوق بزنه ...حالا مگه ول مي کنه !!! هيم فشار ش مي ده .... بعضي وقتا حس مي کنم قطار داره از وسط اتاقم ردميشه .... تا حالا چند بار خواستم پامو از رو تخت دراز کنم و واسه قطاره جفت پا بگيرم هي دلم نيومده ....
طبيعتا اون شب نمي تونستم به موضوعي جز تورنادو فکر کنم ... قيف تورنادو با اون چيزايي که توش گير ميوفتادن بايد خيلي ديدني باشه .... چه با مزه ميشه اگه لوييجي و وانتش بيوفتن تو قيف ..اونوقت لوييجي با شورت مامان دوز و وانتش و تخته پاره هاش همينطور مي چرخن و مي رن بالا...البته اميدوارم مادر لوييجي از کش مرغوبي استفاده کرده باشه !!!! آي چه حالي ميده اگه قطاره هم گير تورنادو بيوفته ...مطمئنم کووانهو تو قيف تورنادو هم از پشت مونيتورش بلند نميشه ... مي چرخه و مي ره بالا .... احتمالا فردا صبح برج ساعت دانشگاه عين ابري که چلونده باشيش پيچ خورده ....قاعدتا کراوات پروفسور لونتز هم بايد دور گردنش پيچ بخوره و موهاش که هميشه دم اسبي بود بافته مي شه و با همين وضعيت در حاليکه طبق معمول محور هاي چوبيه x,y,z دستشه وارد کلاس ميشه .... ها ها ... چه حالي ميده ...
مطمئن بودم که اگه تورنادو بياد بيدار مي شم چون اتاقم پر ماشين و خونه و آدم ميشه و در اين شرايط معمولا خوابيدم يکم سخته ... از طرفي تختم با ديوار پنجره اونقدي فاصله داشت که من زير مهموناي نا خونده له نشم ...به همين خاطر با خيال راحت خوابم برد ...
فردا صبحش که ساعت زنگ زد طبق معمول اول ساعتو خاموش کردم و نيم ساعت بين خواب وبيداري تو تخت وول خوردم .... وقتي پا شدم به رسم هر روز اول رفتم کتري آب رو پر کنم براي چايي صبحونه ..... همينطور که داشتم با چشماي نيمه بسته از خواب کتري رو پر مي کردم حس کردم يه موضوع خيلي مهمي رو فراموش کردم ....... وااااااي ي ي
من چقدر گيجم !!! ..... براي صبحونه مربا نداشتم ...............
شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۱
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۲۵ قبلازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|