چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱


يه اي ميل از داداش فرزاد ...

سلام

چاکر داش فرهاد خودم که به فکر ماست و ما رو از فاصله۱۰.۰۰۰ مايلي کوچ مي کنه.اين همه خاطره گفتي کلي نگفتي ...يادته کشتي مي گرفتيم ؟ يادته فوتبال دستي بازي مي کرديم ليگ راه انداخته بوديم کاغذاشم زير موکت مي ذاشتيم ؟ يادته با چوب کبريت رنگ شده سرباز درست کرده بودي و اونا رو تو شيشه مي ذاشتي؟ اون سه چرخه آبيه چطور ؟ يکي سوار ش مي شد اون يکي پشت واي ميساد و پا مي زد!... اووووففف ..استخر مهندسي .. ساک آديداسه ...ساندويچاش ..سالن نمايش که رو پله هاش پرچم آمريکا داشت ... يادته شب که خواب بوديم يه دفه از زير تخت ظاهر ميشدي و ما مي ترسيديم ؟ يادته نزديک بود ماشينو موقع پيچيدن بندازم تو جوب بلوچستان ..تو فقط مي گفتي :« کمک ....واااااااي ...» دستامو بگو گره مي خورد ...نيم کلاچ چاراه دوم بيست و هشتم !!!!! ......


خلاصه از اين چيزا اينقدر هست که بگم ....من ميدونم تو به چي فکر مي کني ...به آينده ما ...که خوب زندگي کنيم... از عمرمون استفاده کنيم . از استعدادمون استفاده کنيم. علافي ممنوع ...شايد من قدر خودمو نميدونم و بايد بدونم . يه روزي دوباره سفره زرده رو ولو مي کنيم و شيش تايي دورش مي شينيم .همه جا جاي تو خالييه....
ولي بايد مثل اسب کار کرد و درس خوند.«همين جولي که مميشه » .... مرسي که روشنم کردي.هر چي گفتي من بيشتر ...
.قربان تو ....Farzad -a58


فرزادي ... يادته تو کشتي چجوري نفر برنده مشخص ميشد ؟ اوني ميبرد که اون يکي رو از پشت به زمين بخوابونه و روش بشينه و هر دوتا دستشو به زمين بچسبونه ...مي خوام يه اعترافي کنم .. من خيلي وقتا مخصوصا خودمو مي بازوندم ... آخه نمي دوني ديدن چهره تو وقتي با اون چشماي سبز شيطون و موهاي لخت خيس از عرق روم ميشستي و به نشونه پيروزي مي خنديدي و نگام مي کردي چه کيفي داشت ...