پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

بازم مدرسه رفتن ... بازم کلاس ...مشخ .... معلم ... امروز روز اول کلاسا بود ...براي بيست و چندمين سال کيف به دست برو مدرسه ... تا سر کلاس نشستم از همون ثانيه اول نگام به ساعت بود ببينم کلاس کي تموم ميشه برم خونه ... درست مثل بيست و چند سال پيش .... اونقدر ازدرس و مدرسه فراريم که ديگه هيچ جوري نمي تونم ازش دل بکنم ...