لباسمو انداختم تو ماشين ... کم کم بايد بندازمشون تو خشک کن ... ساعت ۱۰ صبه ... ساعت ۳ بعدازظهر ميرم که آخرين امتحان زندگيم رو بدم . البته اميدوارم .... بعد اين امتحان ميوفتم تو سر پاييني... درست مثل رد شدن از تونل کندوان ميمونه ... مخصوصا وقتي داري ميري سمت شمال ...از تونل که در ميايي انرژي عجيبي مي گيري... راه که سر پايينه ... خودتم گازشو بيشتر ميگيري ... بعدش کم کم طراوت هواي دريا رو رو پوستت حس ميکني ....و اشتياقت براي رسيدن بيشتر ميشه ....يادته فيروزه ؟... نزديکاي شمال که ميرسيديم مسابقه ميذاشتيم ببينيم کي دريا رو زودتر ميبينه ... چون تو پشت سر بابا ميشستي معمولا زودتر از من دريا رو ميديدي ... بعد بلند ميگفتي: دريا ...دريا ... دريا ... منم تو اين مسابقه معمولا از باختن خيلي دلخور نمي شدم... ميگفتم : آآآآرررر ه ه ه ه .... دريا و بابا به رانندگي ادامه مي داد و مامان نگاه مهربونش رو به سمت دريا ميگردوند و دريا حس مي کرد پيش مامان يه قطرست....
چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|