سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

روبروم يه ديوار خيلي بدترکيب بود ... يه ديوار با آجراي درب و داغون که ملات خاکستري بد رنگش از لابلاي آجراش بيرون زده بود ... سمت چپم «عامر»٬ ژورناليست فلسطيني٬ نشسته بود و با رفيقش حرف ميزد ...سمت راستم هم يه نفر«ني ني» تو کالسکش بود ... من اومده بودم کافه که طبق معمول درس بخونم پس جلوم کتاب باز بود اما روم به ديواربود ... يه ديوار بدترکيب که مال قشنگي بود .... عامر ٬که اتفاقا خوب هم بربط ميزنه٬ داشت از «دلار» حرف ميزد ... ني ني هم هي صدا در مي آورد ... ولي من درس نميخوندم ... سعي کردم با خطاي لاي آجرا بازي « اين بچه خرگوش را به خانه اش برسانيد » بکنم اما نشد .....عامر هنوز از دلار ميگفت .... بجاش منم با ني ني يواشکيه مامانش دالي بازي مي کردم ... ني ني هم مثل گوساله نگام ميکرد ... چاي «هل دار » رو هورت کشيدم ... مني که فقط صبحا چايي شيرين ميخوردم شبا هم مي خورم .... من درس نميخوندم ... ديوار هم حتما قشنگ بود از بس که زشت بود ...ني ني رو بردن ... ديوار موند ...من رفتم .... عامر موند ....