-کفشام خوب نيست
-چطور مگه ؟ پاتو ميزنه ؟!!
-نه ... تق تق ميکنه
-خب !!! .....
-آخه مرده ها ناراحت ميشن .....
وايساد ....کفششو در آوورد ... پاچه شلوارش رو بالا زد ... کفشاشو دستش گرفت ...وبه حرکت ادامه داديم ....
بارون اومده بود ...راههاي بين قبرا پر گل بود و برگ ... مهتاب بود و مه و نسيم ... سنگ قبراي نقره اي از نور ماه ...
۲:۳۰ نصفه شب ... قبرستون «گدس» .....۳۱ اکتبر ۲۰۰۴
من و « امير برنا» .....
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۱۲ قبلازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|