چند روز پيش يه سري رفتم طبقه چهارم کتابخونه و چند تا کتاب داستان گرفتم . مدتها بود که تو مود داستان خوني نبودم اونم از نوع داستاناي زويا پيرزاد ... منتظر فرصت ميگشتم براي خوندنشون تا اينکه امروز شد .
امروز برنامم اين بود که برم از گل و بلبل و بهار و اينجور حرفا عکس بگيرم که برف گرفت و همه چيز بهم ريخت ... به هر حال ۲۳ آوريل هيچوقت موقع خوبي براي برف نبوده ... پس خونه موندم و به طبع کتاب داستان خوندم ...
«صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قيژ در فلزي حياط و صداي دويدن روي راه باريکه وسط چمن. لازم نبود به ساعت ديواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود ..... »
به ساعت ديواريه آشپزخانه نگاه کردم . ساعت پنج و نيم بعد ازظهربود. قرار بود براي مهموني عليرضا سمبوسه درست کنم. يادم افتاد تو مهمونا چند نفر هستن که گوشت غير حلال نميخورن. لباس پوشيدم که برم از علاء دين گوشت بخرم که تلفن زنگ زد. کامران بود. بعد از چند کلمه صحبت از هوا و برف بي موقع سراغ يکي از آهنگاي فرهاد رو ازم گرفت. گفت همون که راجع به عيد بود. سعي کرد شعرش يادش بياد اما نتونست. ميدونستم کدوم رو ميگه. گفتم : همون که ميگه « با اينا زمستونو سر ميکنم ... با اينا خستگيمو در مي کنم » گفت : آها .. آره همون ....داريش ؟ . نداشتمش. قرار شد براش لينک اينترنتيش رو اي ميل کنم. و بعد گفت که شب با محمد رضا و شيرين و بهزاد دارن ميرن سينما. ميخواست ببينه منم ميام يا نه ... بهش گفتم حالا ببينم و خداحافظي کرديم ... نمي دونم چرا بهش نگفتم که شب دارم ميرم خونه عليرضا.... صداي زوزه باد هيچوقت به دلم نشسته ... بيرون باد بود و برف... از تو بايگاني لباساي زمستوني نديد يه پليور کشيدم بيرون و پوشيدم. داشت دير ميشد ....
امروز برنامم اين بود که برم از گل و بلبل و بهار و اينجور حرفا عکس بگيرم که برف گرفت و همه چيز بهم ريخت ... به هر حال ۲۳ آوريل هيچوقت موقع خوبي براي برف نبوده ... پس خونه موندم و به طبع کتاب داستان خوندم ...
«صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قيژ در فلزي حياط و صداي دويدن روي راه باريکه وسط چمن. لازم نبود به ساعت ديواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود ..... »
به ساعت ديواريه آشپزخانه نگاه کردم . ساعت پنج و نيم بعد ازظهربود. قرار بود براي مهموني عليرضا سمبوسه درست کنم. يادم افتاد تو مهمونا چند نفر هستن که گوشت غير حلال نميخورن. لباس پوشيدم که برم از علاء دين گوشت بخرم که تلفن زنگ زد. کامران بود. بعد از چند کلمه صحبت از هوا و برف بي موقع سراغ يکي از آهنگاي فرهاد رو ازم گرفت. گفت همون که راجع به عيد بود. سعي کرد شعرش يادش بياد اما نتونست. ميدونستم کدوم رو ميگه. گفتم : همون که ميگه « با اينا زمستونو سر ميکنم ... با اينا خستگيمو در مي کنم » گفت : آها .. آره همون ....داريش ؟ . نداشتمش. قرار شد براش لينک اينترنتيش رو اي ميل کنم. و بعد گفت که شب با محمد رضا و شيرين و بهزاد دارن ميرن سينما. ميخواست ببينه منم ميام يا نه ... بهش گفتم حالا ببينم و خداحافظي کرديم ... نمي دونم چرا بهش نگفتم که شب دارم ميرم خونه عليرضا.... صداي زوزه باد هيچوقت به دلم نشسته ... بيرون باد بود و برف... از تو بايگاني لباساي زمستوني نديد يه پليور کشيدم بيرون و پوشيدم. داشت دير ميشد ....
|