از «حسین بهروزی نیا» پرسیدم این داستان تضاد تو اسم آهنگایی که شما ساختین چیه ؟ مثلا «موسیقی سکوت» یا « آفتاب نیمه شب» .... گفت که من اصولا از تضاد خوشم میاد. در حین اجرا اگه دقت کرده باشی یه جاهایی آروم مضراب میزنم ولی یهو شدیدش میکنم .... داشت اینا رو میگفت که ماشین به ریپ ریپ افتاد ... جوری که داشت وسط اتوبان متوقف میشد . «پژمان حدادی » که بغل دستم نشسته بود هل شد و گفت : « زود بزن بغل ... خطرناکه ». از «آن آربر» که راه افتادیم این پژمان حدادی رو زانواش ضرب گرفته بود و لحظه ای متوقف نشده بود. وقتی ازش پرسیدم اینم جزء تمرینتونه یهو «حمید متبسم» که صندلی عقب کنار بهروزی نیا نشسته بود در اومد که :« این یه بیماریه فرهاد جان !! » .... نصف بیشتر گروه دوست داشتنیه «دستان » سوار ماشین بودن و به سمت فرودگاه دیترویت در حرکت بودیم تا اینکه بین راه ماشین خراب شد و زدم بغل ... شروین جلو بود و « پریسا» هم با شروین بود ... دم در هتل شروبن به پریسا گفت : «با ماشین من بیایین راننده اون یکی ماشین ناشیه » . پریسا که باورش شده بود با تعجب گفت : «وااا ؟!؟!» ... شروین هم لبخندی زد به این معنی که شوخی کردم. منم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : «خیلی با مزه شدی !! » ... اما وقتی ماشین خراب شد خدا رو شکر کردم که پریسا با ما نیست چون با اون رودرواسی داشتم اما با بقیه نداشتم ... به شروین تلفن زدم و گفتم مسافراتو رسوندی فرودگاه زود برگرد که ما موندیم .... شروین که اومد سریع چمدونا و سازا رو تو ماشینش جا دادیم ... با بهروزی نیا و متبسم و حدادی روبوسی کردم ... تعارفات معمول خداحافظی رو در قالب داد و فریاد با هم کردیم چون از صدای موتور و بادماشینا صدا به صدا نمی رسید.... و سوار شدن و رفتن... منم برگشتم سمت ماشین و زنگ زدم بیان بکسلش کنن ... به صاحب ماشین (سینا ) هم زنگ زدم و گفتم که رخشت پاک آبرومونو برد....
توضیح : این نوشته مربوط به ۳-۴ هفته پیشه که نصفه کاره رها شد ... قرار بود از فکرهایی که در زمان انتظار در ماشین کنار اتوبان ۹۴ تو سرم وول می خورد بنویسم که به هر حال ننوشتم . میخواستم از این بنویسم که چه مرگم بود که هی کنسرت برگزار می کردم ... اما مشخصه که ننوشتم .... الانم منتظر اردلان هستم که از خواب بیدار بشه تا با هم چایی بخوربم با نبات ... تو پیچ و خمای جاده بی ام و آخرین مدلشو همچین آرتیستی روندم که طفلک داشت شکوفه میزد !!! به قدری این جاده و ماشین سوسه کننده بودن که چاره دیگه ای نداشتم ... پاییز هم غوغا کرده بود. ... به قول LG : زندگی خوبه !!