چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

خب ... با شرح کوتاهی که پرستو از فیلم «قبل از طلوع» نوشته بود چاره ای جز دیدن فیلم باقی نمی موند. اونم همین امروز درست وقتی تا خرخره تو «تز» غرقی .. و فیلم خودش بود. همون چیزی که انتظارش رو داشتم : ساده و صمیمی و بینهایت واقعی ...
قصه دختر و پسری که تصادفا باهم تو قطار آشنا میشن و تصمیم میگیرن برخلاف برنامه سفرشون یک روز رو ، و فقط یک روز رو ، باهم در «وین» بگذرونن و روز بعد هر کسی به راه خودش ادامه بده ... با خیلی از دیالوگای فیلم به اصطلاح کلیک کردم ... اما یکی از دیالوگاش خوب کشید زیر پام ... اونجایی که پسره به دختره میگه : « میدونی چرا امشب همه چیز اینقدر داره به یاد موندنی و قشنگ میشه ؟ ... چونکه امشب قرار نبود اتفاق بیوفته » ... دقیقا همینه ... زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست ... و درست به موازات این روایت خسته کننده ، روایتای دلنشین و هیجان انگیز دیگه ای در جریانن که معمولا واقعیت پیدا نمیکنن .... اگه آدم دلشو داشته باشه و هر از چند گاهی بزنه شونه خاکی و از روایتی از زندگی که قاعدتا باید اتفاق بیوفته دور بشه تجربش از زندگی ، که به نحو شرم آوری خوب چیزیه، خیلی پر تر میشه ... اما نکته ظریفش اینجاست که باید روایتهای غیر متعارف از زندگی رو خیلی زود و قبل از اینکه متعارف بشن ترک کرد ... این رو هم بگم که اینی که گفتم « زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست » مزخرف محض بود چون از دید من زندگی کسالت بار وجود نداره .... لعنت به من که اینقدر گوگولی به زندگی نگاه میکنم ... دوستام حالشون از من به هم میخوره !!! Holly Crap ...