پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

آشیش پتیل روز پرکاری رو پشت سر گذاشته بود. ۲ تاکلاس رو درس داده بود، با دانشجوهاش سرو کله زده بود و ۲ -۳ تا میتینگ رو گردونده بود. قرار بود اونروز زودتر بره خونه. به همسرش قول داده بود قبل ۷ خونه باشه تابرای سفر برن خرید. اونا قرار بود هفته آینده برای شرکت در مراسم عروسی للیت و نیلام برن سیاتل. کاغذای رو میزش رو مختصری سروسامون داد و لپ تاپش رو جمع کرد و از آفیسش بیرون زد. در حین حرکت به سمت پارکینگ چشمش خورد به پنجره آفیس بقیه استادا که اکثرا چراغشون روشن بود مخصوصا استادای جوون. بی اختیار یاد ۷-۸ سال پیش خودش افتاد که تازه به عنوان استادیار انتخاب شده بود. سالای سختی رو پشت سرگذاشته بود. وقتی دکتراش رو گرفته بود فکر میکرد روزای سخت دیگه تموم شده و باقیش سرازیریه. اما یادش میاد بعد ازیک سال کاربه عنوان استاد دانشگاه، چیزی نمونده بود که به خاطر فشار کار بزنه زیر همه چیز و برگرده هند. کم کم یاد گرفته بود که تو این مملکت هیچوقت حجم کار سیر نزولی نمیگیره و باید به این سیستم عادت کنه. تو همین فکرا بود که به ماشینش رسید. بی اختیار نگاهش روی پلاک ماشنیش متوقف شد. متوجه شد که بعد ۶ سال هنوز نمره پلاکش رو از بر نیست. مینسوتا الف جیم کاف ۴۷۳. با خودش فکر کرد ۱۰ سال پیش محال بود بتونه تصور کنه که زندگیش تو ایالت مینسوتای آمریکا پامیگیره و ریشه میدوونه. اومدن اون به مینسوتا حاصل یه اتفاق بود و بس. همیشه براش جالب بوده که حوادث چطور مسیر زندگی آدما رو عوض میکنن.


سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت خونه. یادش افتاد سر یکی از کلاسا وقتی داشت یک مدل احتمالی رو توضیح میداد یهو بحث رو فلسفی کرد و گفت اصلا زندگی یه مدل احتمالی بزرگه پر از متغیر های تصادفی و این تفکر که یک تدبیری بر زندگی آدما حاکمه مزخرف محضه. آخر همون ترم چند تا از دانشجوها رو این موضوع انگشت گذاشته بودن و به اینکه پروفسور پتیل سر کلاس نقش خدا و مذهب رو در زندگی آدما زیر سوال برده اعتراض کرده بودن. يادشه رییس دپارتمان خواسته بودش و گفته بود که اصلا ایده خوبی نیست که سر کلاس مهندسی بحثای مذهبی بکنی. اونم در بکی از مذهبی تر کشورای دنیا. پیچید سمت خروجی اتوبات آی ۳۵ چون حدس زد شاید خلوت تر باشه. همینطور هم بود. با خودش فکر کرد نمیتونه منکر رندوم بودن دنیا بشه. یاد فیلم درهای کشویی افتاد که در دوران دانشجوییش با دو تا از همخونه هاش دیده بود و منجر به یک بحث طولانی بین اونها شده بود. موضوع فیلم این بود که چطور رد شدن یا نشدن از یه در کشویی (مثل در مترو یا اتوبوس یا آسانسور ) زندگی آدما رو عوض میکنه. جالب اینجاست که آشیش همسر خودش رواولین بار تو آسانسور اداره مالیات دیده بود. این ایده که زندگی یه فرآیند تصادفیه همیشه بهش آرامش میداد چون باعث میشد که نه افسوس گذشته رو بخوره و نه نگران آینده باشه. یاد گرفته بود در موردهدف و فلسفه زندگی خیلی سوال نکنه و در عوض به زندگی به چشم یه بازی هیجان انگیزی نگاه کنه که برد و باختی توش نیست. سالها بود که با بالا پایینای زندگی بالا پایین رفته بود. البته پذیرفته بود که این بازی سوختن توش هست.


نزدیکیای پل رودخونه می سی سی پی یه اتوبوس مدرسه ازش سبقت گرفت. با خودش فکر کرد که این اتوبوس داره یکم تند میره. دقت کرد که بینه آیا اتوبوس پره یا خالی که اتفاقا پر بود. هنوز برنامه ای برای بچه دار شدن نداشتن. زنش میگفت دلش بچه میخواد اما میترسه از پس تربیت بچه اون مدلی که میخواد بر نیاد. اونم تو کشوری تربیت بچه ها دست مدیا هست. خودشم تمایل چندانی به پدر شدن نداشت چون معتقد بوداضافه شدن یک متغیر تصادفی جدید، که در عین حال به متغیر های موجود وابسته هم هست، حاصلی جز پیچیده تر شدن زندگی، اونم به شکلی غیر ضروری، نداره. حتی اصل ازدواج و پیوند همیشگی دو نفر رو هم در تضاد با تئوری خودش میدونست. ازدواجش بیشتر تلاشی بود برای فرار از وسوسه ازدواج بادختری که سالها عاشقش بود. از نظر اون زندگی مشترک با قید و بندای امروزیش گنجایش رابطه عاشقانه رو نداشت. ازدواج با معشوق رو به ریختن آب یک رودخانه خروشان تو یه بشکه تعبیر میکرد. از فکرای فلسفی خسته شد و تصمیم گرفت تا رسیدن به خونه به مغزش استراحت بده.


به وسطای پل که رسید پیش خودش فکر کرد این رودخونه می سی سی پی عجب طولانیه. تا خلیج مکزیک میره. داشت توذهنش نقشه آمریکا رو مجسم میکردکه ناگهان ماشینش تکون شدیدی خورد.حس کرد زیر پاش خالی شده و داره سقوط آزاد میکنه. به نظرش اومد که پل داره میریزه. اولش خندش گرفت و فکر کرد که این یه شوخی هالیوودی دیگست.


اما شوخی نبود. پل فرو ریخت. ماشین آشیش زیر انبوهی از بتون و فولاد مدفون شد. برای آشیش بازی تموم شد. اگر آشیش میتونست احتمال این رو حساب کنه که درست در لحظه تخریب پلی که چهل سال از عمرش گذشته بود و هزاران کیلومتر با محل تولدش فاصله داشت از روی پل عبور کنه کلی تفریح میکرد.