شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

پدر آمد
با همون ساعت مچی پنجاه و چند ساله
با همون کیف قدیمی
با همون احساسات دوست داشتنی
با همون چمدون قهوه ای که صندوقچه اسرار دوران کودکی بود
با موهایی کمی سفید تر

در فرودگاه اون بود که منو پیدا کرد
کسی اسممو صدا زد
برگشتم ... پدر بود
بعد از شش سال

تو راه خونه
مثل بچه ای که در راه برگشت از مدرسه با آب و تاب ماجراهای اونروزش رو برای مادرش تعریف میکنه
برام از ایران و اهالیش میگفت
شش سال بود اینقدر با اشتیاق به حرفای کسی گوش نکرده بودم
امشب به یاد بچگیا وقتی بابا خوابش برد دزدکی سراغ کیف دستیش رفتم
فضولی در کیف پدر مثل گذشته ها هیجان انگیز بود
عکسهایی پیدا کردم که باید و خبری که نباید
امشب باز صدای عطسه پدر درخواب بهم قوت قلب داد
درست مثل بچگیا که شبا برای فرار از ترس تو تخت گوشامو تیز میکردم که صدای عطسش رو بشنوم و احساس امنیت کنم

من امشب از هیچ چیز نمی ترسم
پدر اینجاست