اولین روز کاری ....
درسته که ارزش همه ثانیه ها و دقیقه ها و روزهای آدم قراره یکسان باشه اما نمیشه منکراین شد که بعضی از روزها میتونن خیلی خاص بشن و برای همیشه در خاطر آدم بمونن. مثل امروز: اولین روز کاری.
صبح بدون اضطراب و هیجان خاصی از خواب بیدار شدم. مراسم صبحگاهی رو مثل بقیه روزا برگزار کردم. فقط موقع انتخاب لباس کمی ژانرم رو رسمی کردم و همینطور از مالیدن افزودنیها مجاز به موها خودداری کردم. میخوام بگم خیلی تو کتم نبود که امروز روز متفاوتیه. در محل کار دو سه ساعت اول به خوشامدگویی و معارفه و فرم پر کردن و اینچیزا گذشت و منم تمام وقت با لبخندی به غایت تصنعی و از سر تعارف در صحنه ها حضور داشتم و منتظر بودم این بازیای خسته کننده تموم بشن و من به زندگی دل ای دل خودم، به سبک چند ماه اخیر برگردم. تا اینکه قرار شد «کارلا»، منشی دانشکده، دفتر کارم رو بهم نشون بده.
کارلا کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت به خونه جدید دور از خونت خوش اومدی. یه دفتر کار کاملا جدی بود با وسایل کاملا نو و آکبند. میز و کتابخونه و فایل و کامپوتر و پرینتر و تلفن و خلاصه همه ادوات لازم برای کار جدی. بوی چوب نو اتاق رو پر کرده بود. کارلا با نگاهش ازم خواست که دهانه در رو رها کنم و برم داخل دفتر. و من اینچنین کردم. کمی بهم فرصت داد که همه چیز رو برانداز کنم و بعد گفت اگه چیزی کم و کسر داشتی به من بگو و خواست که بره. روم رو کردم به سمتش و درست مثل بچه کلاس اولیا که میخوان همراه مامانشون برگردن خونه، منم اومدم که به سمت در حرکت کنم که کارلا خداحافظی کرد و در رو بست و رفت. و من موندم و یه دفتر پر ولی خالی. در این لحظه بود که پذیرفتم امروز روز متفاوتیه. پشت میز نشستم و به مسیری که برای رسیدن به این میز طی کرده بودم فکر کردم. به این فکر می کردم که این میز به چه قیمتی برام تموم شده و برای بدست آوردنش چیا رو از دست دادم که ناگهان حس ناخوشایندی اومد سراغم. بی اختیار بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و منظره بیرون رو بر انداز کردم. نیمی از منظره ساختمونای شهر بود و نیم دیگه تپه های پر درخت اطراف شهر. میدونم در طی چند سال آینده بارها و بارها برای فکر کردن و یا فرار از فکر کردن به این پنجره پناه میارم.
دستشویی که رفتم در آینه آدم متفاوتی دیدم. آدمی که هیچ ربطی به ۳-۴ ساعت پیشش نداشت. سعی کردم چهره خودم رو در اولین روز کاری به خاطر بسپرم. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه چهره آخرین روز کاریم رو با چهره امروزم مقایسه کنم. که چی ؟ بازم نمیدونم.
فردا دومین روز کاریه و هیچ چیز بی رحم تر از گذر زمان نیست. میدونم ده سال دیگه امروز برام مثل دیروز میمونه. فقط امیدوارم اون موقع ده سال گذشته رو در کفه «زمانهای بدست آورده» قرار بدم.
درسته که ارزش همه ثانیه ها و دقیقه ها و روزهای آدم قراره یکسان باشه اما نمیشه منکراین شد که بعضی از روزها میتونن خیلی خاص بشن و برای همیشه در خاطر آدم بمونن. مثل امروز: اولین روز کاری.
صبح بدون اضطراب و هیجان خاصی از خواب بیدار شدم. مراسم صبحگاهی رو مثل بقیه روزا برگزار کردم. فقط موقع انتخاب لباس کمی ژانرم رو رسمی کردم و همینطور از مالیدن افزودنیها مجاز به موها خودداری کردم. میخوام بگم خیلی تو کتم نبود که امروز روز متفاوتیه. در محل کار دو سه ساعت اول به خوشامدگویی و معارفه و فرم پر کردن و اینچیزا گذشت و منم تمام وقت با لبخندی به غایت تصنعی و از سر تعارف در صحنه ها حضور داشتم و منتظر بودم این بازیای خسته کننده تموم بشن و من به زندگی دل ای دل خودم، به سبک چند ماه اخیر برگردم. تا اینکه قرار شد «کارلا»، منشی دانشکده، دفتر کارم رو بهم نشون بده.
کارلا کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت به خونه جدید دور از خونت خوش اومدی. یه دفتر کار کاملا جدی بود با وسایل کاملا نو و آکبند. میز و کتابخونه و فایل و کامپوتر و پرینتر و تلفن و خلاصه همه ادوات لازم برای کار جدی. بوی چوب نو اتاق رو پر کرده بود. کارلا با نگاهش ازم خواست که دهانه در رو رها کنم و برم داخل دفتر. و من اینچنین کردم. کمی بهم فرصت داد که همه چیز رو برانداز کنم و بعد گفت اگه چیزی کم و کسر داشتی به من بگو و خواست که بره. روم رو کردم به سمتش و درست مثل بچه کلاس اولیا که میخوان همراه مامانشون برگردن خونه، منم اومدم که به سمت در حرکت کنم که کارلا خداحافظی کرد و در رو بست و رفت. و من موندم و یه دفتر پر ولی خالی. در این لحظه بود که پذیرفتم امروز روز متفاوتیه. پشت میز نشستم و به مسیری که برای رسیدن به این میز طی کرده بودم فکر کردم. به این فکر می کردم که این میز به چه قیمتی برام تموم شده و برای بدست آوردنش چیا رو از دست دادم که ناگهان حس ناخوشایندی اومد سراغم. بی اختیار بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و منظره بیرون رو بر انداز کردم. نیمی از منظره ساختمونای شهر بود و نیم دیگه تپه های پر درخت اطراف شهر. میدونم در طی چند سال آینده بارها و بارها برای فکر کردن و یا فرار از فکر کردن به این پنجره پناه میارم.
دستشویی که رفتم در آینه آدم متفاوتی دیدم. آدمی که هیچ ربطی به ۳-۴ ساعت پیشش نداشت. سعی کردم چهره خودم رو در اولین روز کاری به خاطر بسپرم. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه چهره آخرین روز کاریم رو با چهره امروزم مقایسه کنم. که چی ؟ بازم نمیدونم.
فردا دومین روز کاریه و هیچ چیز بی رحم تر از گذر زمان نیست. میدونم ده سال دیگه امروز برام مثل دیروز میمونه. فقط امیدوارم اون موقع ده سال گذشته رو در کفه «زمانهای بدست آورده» قرار بدم.
|