نمیدونم چی شد که امشب در یو تیوب گذرم افتادبه برنامه «شب شیشه ای »، اون قسمتی که «بهرام رادان» مهمون برنامه بود.گمون کنم مربوط به دو سه سال پیش بود. من اصولا ندیدم بودم شب شیشه ای رو . یعنی نبودم که ببینم. امشب یه قسمتش رو کامل دیدم و برنامه خیلی به دلم نشست.
نه که بهرام رادان حرف عجیبی بزنه یا اینکه به نکته تکون دهنده اشاره کنه. نه .. من اساسا پیگیر نقد فیلم و تحلیل هنری و اینچیزا نیستم. فیلم زیاد میبینم اما از فیلما بیشتر احساس جمع میکنم تا اطلاعات. یعنی باورتون نمیشه اگه بگم حتی اسم فیلمی رو که دیروز دیدم یادم نیست. فقط میدونم مکزیکی بود. اما احساسی که این فیلم به من داد یه جایی رو روحم یه ردی گذاشته که همیشه میمونه اما یه «بیت» هم دیتا تو ذهنم به جا نذاشته یا بهتر بگم نخواستم که بذاره. من اصلا چی دارم میگم؟!!؟ بحث من که این نیست. من میخوام بگم که اصولا آدم سینمایی نیستم که شیفته مباحث شب شیشه ای بشم. اون چیزی که به دل من نشیت حال و هوای حرفای رادان و تن صداش و طنز شدیدا ایرونیش و صمیمیت آشناش بود. از یه جایی به بعد اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و به این فکر میکردم چقدر مهمه دور و وریای آدم از جنس خود آدم باشن. چقدر لازمه آدم تو فضایی تنفس کنه که پر باشه از روحهای آشنا.
من میدونم چرا اومدم اینجا اما نمیدونم چرا موندم. هنوز معتقدم اومدن من به این کشور یکی از بهترین تصمیمایی بوده که در زندگی گرفتم اما مطمٔن نیستم که موندنم تصمیم درستیه. من به همراه یه جریان و ناخواسته تن به این سفر ندادم اما نگرانم اسیر جریان بشم و بمونم. چند وقت پیش تلفنی با دکتر محلوجی (استادم در دانشگاه شریف - که اونم آمریکا درس خونده) صحبت میکردم بحث به اینجا رسید که برگشتن صلاحه یا نه. خیلی راحت و ساده به من گفت که :«به طبیعتت رجوع کن» . خودش می گفت طبیعت من با آمریکا نمی خورد و برگشتم. الان محلوجی محبوب ترین و مشهور ترین استاد در مهندسی صنایع در ایران هست و هزاران نفر عاشقانه دوستش دارن. اگه آمریکا میموند هیجوقت اون «هاشم محلوجی» این «هاشم محلوجی» نمیشد. حتما مقاله های بیشتری چاپ میکرد و محقق موفقتری میشد اما در یاد کسی نمیموند. حالا این منم و این طبیعت من که فریاد میکشه که باید برگشت تا به آرامش رسید و عاشقانه زندگی کرد. یه بار برای همیشه بگم اگه من آمریکا موندم و بر نگشتم از ترسمه. اگه بعدها رو منبر رفتم و از مزایای زندگی در غرب گفتم و موندنم رو توجیه کردم بدونین دروغ گفتم.
پی نوشت : فکر کنم تابستون سال۶۷بود. شمال بودیم . من ساحل بودم و مشغول بادبادک بازی . کمی دورتر پسرکی رو دیدم که تلاش میکرد که بادبادکش رو هوا کنه اما نمی تونست. اول توجهی بهش نکردم و سرگرم بادبادک بازی خودم شدم. اما وقتی دیدم خیلی تقلا میکنه دلم براش سوخت و رفتم کمکش و بادبادکش رو فرستادیم هوا. خلاصه این شد سرآغاز دوستی من با پسرک حدودا ده ساله چشم سبز و بلوندی که خودش رو «بهرام» معرفی کرد. بعدا فهمیدم که در اون سفرمن از معدود پسرایی بودم که به خاطر خودش، و نه خواهرش الهام، باهاش دوست شده بودم و از این بابت خیلی بامن حال کرده بود. البته این دوستی،مثل اکثر دوستیهای اون سنین، خیلی دوامی نداشت. دو سه باری زنگ زدم خونشون و احتمالا گفتم: « ببخشید منزل آقای رادان ؟ ... ببخشید بهرام خونست ؟ » و چند کلمه صحبتی و همین و بس. بعدشم که عکسش رو رو سردر سینماها دیدم. اگه میدونستم این تخم سگ اینقدر قراره معروف بشه حداقل میگفتم بادبادکم رو امضا کنه !!!
|