دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

بابا كه زنگ زد بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسى مختصر شروع كرد از كوه هاى تهران گفتن كه يه دست سفيدن و كلى برف روشون نشسته و از اين حرفا. طفلكى آخرين اميدش اينه كه من به عشق اسكى پاشم برم تهران اين ژانويه. منم با نهايت سردى گفتم كه كار دارم و نمى رسم و از اين حرفا. اونم با لحنى نا اميدانه گفت تو هميشه كارات زياده ولى پس ما چى. جوابى نداشتم پس سكوت كردم. بعدش بابا رفت سراغ سوژه هميشگى بعدى و گفت كم كم بايد تجديد فراش كنى!! و بلافاصله صداى مامان رو از اونور شنيدم كه با خنده مى گفت آقا تجديد فراش چيه بايد بگى تشكيل عائله." بيا با مامان صحبت كن ". مامان همينطورى كه داشت مى خنديد گوشى رو گرفت شروع به صحبت كرد. مثل هميشه گرم و مهربون و لبريز از عشق. تازگيا موضوع مامان اين شده كه بايد خونه بخرى.. درست ميگه ... هر دوشون هميشه درست ميگن.

من موندم چطور اين دورى رو بايد براى خودم توجيه كنم. به ازاى هر يه روزى كه پيششون نيستم چى بايد به دست بيارم تا ضرر نكرده باشم ؟! چرا بابا بايد از كوه هاى تهران خرج كنه تا منو متقاعد كنه براى سفر ؟! من اينجا چه كار مهمى دارم ؟!