فرودگاه استانبول رو دوست ندارم چون هميشه سر راه برگشت از ايران بوده وزمانيكه تو اين فرودگاه بودم هميشه خاطرات تهران و خونه تو سرم وول ميخوردن. سفر ايندفعه فرق مى كرد با بقيه. هم خيلى كوتاه بود و هم خيلى پر ماجرا. ماجرا هايى عمدتاً حول مراسم عروسى فرزاد و فرزانه. اتفاق خوبى بود در مجموع. برادر داماد بودن تجربه عجيبى بود. قطعاً نتونستم وظايف برادر داماد رو به درست و درمان انجام بدم. كار مفيدم اين بود كه ماشين عروس رو از گاراژ رسوندم به هتل و بالعكس اونم بى گواهينامه. يه كار ديگمم هم اين بود كه سوار آژانسى بودم كه شيرينى و كيك رو از قنادى بى بى ميرسوند هتل. يه كار خيلى مفيدى كه ميتونستم انجام بدم و ندادم عكاسى بود. همچين فرصتايى كه همه جمعن ديگه شايد پيش نياد. بابا با لباس ژنرالیش در مراسم عروسى سوژه نابى بود كه به باد رفت. مهر ورزى هم كردم اما گويا زياده روى كردم مثل هميشه. يه چيزى تو مايه هاى كاسه داغتر از آش.
و صد البته گوشم پر بود از جملاتى مثل ايشالا براى شما يا از برادر كوچيك عقب افتادى يا دفعه بعد تنها نبينيمت. همه رو پاك گيج كردم. خودم رو بيشتر.
دلخوشيم براى ادامه سفرخوندن رمان مهرجويى هست ( به خاط يك فيلم بلند لعنتى). نميدونستم مهرجويى رمان هم مينويسه. صيد نشر ثالث بود تو اين سفر. چند صفحه اولش رو تو قنادى لرد خوندم به صرف اسپرسو. بشکه انرژی بود که گر گر خالی میشد توم جوری که از سر ویلا تا سر بلوار رو دویدم.
بعد همه اینا کارم کشید به انتظار دم گیت شماره ۱۲۴ هدفون به گوش. دنگ شو هم ميگه مفتاح شو مفتاح شو دندانه شو دندانه شو.منم سه جور ادکلن رو بو میدم به لطف تستر های دیوتی فری فرودگاه.
|