راستی بچه ها امروز خورشید با همه درخشش وگرمی روی برفای نطنز میتابید آسمون آبی آبی بود جون میداد برای پیاده روی. خورشید با همه مهربونیش میخواست زودتر برفا رو آب کنه
ودرختارو سیراب. همه چیز بوی گرما ومهربونی میداد. گفتم چرا مادر از این گرما استفاده نکنند. باهم رفتیم تو بالکن
چقدر از برفایی که مونده بود وهوای گرم بیرون خوششون آمده
بود. منهم برای اینکه نگویند ببرم تو اتاق هی براشون شعرای بلند میخوندم تایه کم آفتاب به تنشون بخوره. خلاصه که کلی خوش گذشت. الان اینجا جای همه خالی شاید یکی از اون شعرهارا براتون خوندم.
- مامان
ودرختارو سیراب. همه چیز بوی گرما ومهربونی میداد. گفتم چرا مادر از این گرما استفاده نکنند. باهم رفتیم تو بالکن
چقدر از برفایی که مونده بود وهوای گرم بیرون خوششون آمده
بود. منهم برای اینکه نگویند ببرم تو اتاق هی براشون شعرای بلند میخوندم تایه کم آفتاب به تنشون بخوره. خلاصه که کلی خوش گذشت. الان اینجا جای همه خالی شاید یکی از اون شعرهارا براتون خوندم.
- مامان