جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۹۵

يه لحظات يا وقايعى تو زندگى آدم هستن كه تو حافظه بلند مدت خيلى عميق حك ميشن اما در كوتاه مدت ممكنه فراموششون كنى يا در لحظه وقوع اصلاً متوجهشون نشى. اون واقعه ممكنه فقط تبادل يك نگاه باشه يا شنيدن يك صدا. يه جايى تو عمق روحت ميشينن و بعد از مدتى ناگهانى و بدون هيچ پيش زمينه اى به يادت ميان. انگار كه دونه هاى يه تسبيح هستن كه ميچرخن و نوبتى ميان اول صف تو دنياى ذهن آدم. 

الان بعد يك سال نيم ياد لحظه اى افتادم كه بابا رو برديم سى تى اسكن. بابا ديگه حرف نميزد هفته آخر. خيلى دلم ميخواست چيزى بگه يا حتى صدايى از دهنش در بياد. از چشماش معلوم بود كه ميبينه و ميخواد حرف بزنه اما نميتونه. دلم كباب ميشد وقتى به چشاى معصومش نگاه ميكردم. 

براى اينكه وارد دستگاه سى تى اسكن بشه بايد دستاش رو بالاى سرش جمع ميكرديم. تكنيسين سى تى اسكن از من خواست اين كار رو بكنم. دستهاى بابا رو كه بالاآووردم يه لحظه دردش گرفت و صورتش رو جمع كرد و گفت " آخ". يهو ذوق كردم از شنيدن صداى بابا، صدايى كه از درد بود، و در عين حال ناراحت شدم از درد كشيدنش. اين آخريم ارتباط صوتى من و بابا بود.

اين آخ گفتن و احساسات متضادى كه در من ايجاد كرد شدن مهره هاى تسبيح لحظات ماندگار زندگى من كه ميچرخن و ميان و ميرن. منتظرم ببينم مهره بعدى از چه جنسيه.