جمعه، دی ۱۴، ۱۳۹۷


۱- با مامان و راضيه سوار قطاريم و داريم ميريم يزد. نظنز و مهاباد و زواره رو رد كرديم و نزديكيهاى نايين هستيم. مامان برامون گاهى شعر ميخونه و گاهى عكسايى رو كه با تبلتش از پاييز نطنز و برف تهران و تابستون شمال گرفته نشونمون ميده. اخيراً ايران كه ميام حس ميكنم ظرفيت احساسيم زود پر ميشه و كم ميارم. اونجاها که باید به شوق بیام و احساسم رو به زبون بیارم زبونم قفل میشه و ساکت نگاه میکنم و فوقش لبخند محوی میزنم 

٢- ديشب تا صبح بارون اومد و حسابى هوا رو شست. صبح آفتابى بود و ميدونستم كوههاى يكدست سفيد تهران در پس زمينه شهر خودنمايى ميكنن. از طرفى بايد نُون هم ميخريدم. براى هردو هم اشتياق داشتم. ولى اول رفتم نونوايى و نون خريدم: يه بربرى يه سنگك. نونها رو گذاشتم خونه و دويدم سمت پارك. حدسم درست بود.انگار كه تهران اتاق نشيمن باشه و منظره كوهها مثل تابلويى كه تمام ديوارشمالى اتاق رو پوشونده باشهكوههاى تهران براى من هيچوقت تكرارى نميشن.

٣- رفتم سلمونى منتظرم بودم نوبت بشه شاگرد سلمونى برام چايى آوورد. سورپريز خوشايندى بود. يادم رفته بود اين نوع رفتار با مشترى.

٤- مامان از خاله ربابه نقل ميكرد كه ميگفت :" فلانى روحه". يعنى اونقدر خوبه كه جسمش حس نميشه، همش روحه. مامان ميگفت تو هم روحى. فكر ميكردم هر چى اين توصيف به من نمياد به مامان مياد.

٥- ديروز براى بار دوم تو اين سفر رفتم توچال اسكى. به نظر يه تجربه اسكى عادى و تكرارى ميومد اما براى اولين بار حس كردم دارم پارالل اسكى ميكنم بعد ٢٠ سال. حس آدمى رو داشتم كه راه رفتن رو براى اولين بار تجربه ميكنه.