پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

روي سکوي سيماني کنار پياده رو نشسته بود .
پرسيد: « آيا شما در آرامش زندگي مي کنيد ؟»
گفتم نمي دونم ...

پرسيد :« آيا احساس تنهايي مي کنيد؟ »
گفتم شايد .. يه کم .....

گفت :«مي دوني عيسي مسيح به تو آرامش ميده و تنهايي رو از پيشت ميرونه ....»
گفتم من دينم با شما فرق مي کنه
گغت :« دين يه چيزه»
برام دعا کرد و ازم خواست يکشنبه به کليساش برم ...

و هيچکس تا به حال «دين» رو اينقدر ساده برام تعريف نکرده بود ...« دين اون چيزييه که باهاش احساس آرامش مي کني و از تنهايي در ميايي و اون فقط يه چيزه »