جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱


وقتي کلنگشو براي آخرين بار به ديوار خاکي معدن ذغال سنگ زد از محل برخورد کلنگ با ديوار صداي جريان آب شنيد... وقتي نور چراغ کلاهش رو روي ديواره معدن انداخت متوجه خروج آب از لابلاي سنگهاي ديوار شد ...طولي نکشيد که يک حفره بزرگ روي ديوار ايجاد شد که آب به شدت ازش خارج مي شد و به داخل دالونهاي معدن ميريخت...بقيه کارگراي معدن رو خبر کرد تا به کمک هم جريان آب رو قطع کنن.اما ديگه از دست اونا کاري ساخته نبود و بر شدت جريان آب لحظه به لحظه اضافه ميشد... کارگراي معدن وقتي ديدن کاري ازشون ساخته نيست به فکر خروج از معدن افتادن ولي ديگه دير شده بود... آب دالون منتهي به راه خروجي رو که در سطحي پايين تر قرار داشت پر کرده بود .... اونا تو عمق ۶۰ متريه زير زمين محبوس شده بودن...براي اينکه غرق شدنشونو به تاخير بندازن دستجمعي به سمت بلندترين قسمت معدن حرکت کردن ...اونا ۹ نفر بودن ... از شيب يکي از تونلهاي معدن بالا رفتن ... تونل بن بست بود و اونا اينو مي دونستن ولي سطح صافي که در انتهاي تونل بود آخرين نقطه اي از معدن بود که با آب پر ميشد....وقتي به انتهاي تونل رسيدن هر کي يه گوشه اي نشست و به ديوار معدن تکيه داد ... تو چشماي همشون ترس موج ميزد .اونا با مرگي رقت بار فاصله زيادي نداشتن...صداي آب رو ميشنيدن که لحظه به لحظه نزديکتر مي شد... انتظار هميشه سخته وسختتر اونه که به انتظار مرگ بشيني .... بعد از چند ساعت به تدريج صداي آب کمتر شد تا اينکه کاملا متوقف شد.... اونا هنوز زنده بودن.جريان آب قطع شده بود اما ديگه کاملا محبوس شده بودن ....حالا فقط نوع مرگشون تغيير کرده بود .اوناهيچ وسيله ارتباطي با دنياي خارج نداشتن... چراغاشون حداکثر تا يک ساعت ديگه ميتونست فضا رو روشن کنه. هوا سرد بود و مرطوب ... وقتي نور آخرين چراغ کاملا محو شد اونا مرگ رو در چند قدمي خودشون حس کردن.... تنفس لحظه به لحظه سختتر مي شد ......
تا کارگر معدن نباشي نمي فهمي تاريکي يعني چي ...

۹ نفر کارگر معدن ذغال سنگ دو روزه که تو عمق ۶۰ متري زمين در نزديکيه شهر پيتزبورگ در ايالت پنسيلوانيا محبوس شدن وتلاش براي نجات اونا تا به حال به جايي نرسيده ....

اگه اونا نجات پيدا کنن حتما قدر زندگي رو خيلي ميدونن ...
اونوقت جز حس کردن گرمي آفتاب سهم بيشتري از زندگي نمي خوان ....
ديگه دربه در دنبال معنيه زندگي نمي گردن ...
ديگه قدر ثانيه به ثانيه نفس کشيدن رو مي دونن ...
ديگه نمي ذارن حتي يه چيکه از نور هدر بره ...
شايد تجربه محبوس شدن تو معدن ذغال سنگ براي خيلي از ماها لازم باشه ......

تا کارگر معدن نباشي قدر روشنايي رو نمي دوني