وقتي صحبت مي کرد بيشتر از اينکه متوجه حرفاش باشم به قطعه کريستال الماس شکلي دقت مي کردم که دقيقا بين دوتا شيشه عينکش نصب شده بود. اومده بود به محکم بستن در آپارتمان اعتراض کنه. به محض اينکه در رو باز کردم شناختمش.همون پيرمردي بود که تو Common Cafe پيانو ميزد.
يه روزمستوني وقتي دنبال يه گوشه دنچ ميگشتم تا دلتنگيهام رو ياد کنم صداي دلنشين و گرم موسيقي شرقي توجه منو به خودش جلب کرد.وقتي به دنبال منبع صدا اينورو اونور مي رفتم پيرمردي روديدم که روي پيانوي کافه که در اون موقع روز کاملا خالي بود مشغول نواختن موسيقي بود . يه گوشه نشستم و چشمامو بستم و گوش کردم .... زير . بم صداي پيانو عجيب روحمو نوازش مي داد . وقتي پشت در أپارتمان با احترام به اعتراض متينش گوش کردم و ازش عذر خواهي کردم بهش گفتم که چقدر از پيانو زدنش لذت بردم .... وقتي اينو گفتم چشاش برقي زد و عين بچه ها با شور شوق از کارهاش برام حرف زد و گفت که همه آهنگاشو خودش ساخته ... بعد از علاقش به فرهنگ شرقي گفت و از اينکه چطور به يه نفر هندي فلج کمک کرده و براش يه مغازه ساخته ... به همه حرفاش گوش کردم و اصلا حواسم نبود که غذام داره مي سوزه ....
خوشحالم که يه روح بزرگ همسايه منه ... درو آروم ميبندم مبادا ناراحت بشه ....
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۳۹ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|