امروز روز اول سال تحصيلي جديد بود ... شهر حسابي شلوغ بود . آدما عين مورچه تو هم وول مي خوردن و تند تند اينور اونور مي رفتن ... وقتي وسط اون همه شلوغي رو چمن دراز کشيدم و از لابلاي برگاي درختا به آسمون خيره شدم به اين فکر مي کردم چند تا اول مهر ديگه بايد برم مدرسه ... تا حالاش من همش ۲۸ تا اول مهر تو زندگيم داشتم که تو ۲۰ تاش کيف به دست بودم ...کم کم ۲-۳ تا ديگه از اول مهرام هم قراره بوي درس وکلاس بده... خوبه يا بده ؟.... نميدونم ... راستش همين که يه جوري سرم گرم شده واسم بسه ... اماخيلي دلم مي خواست بدونم اگه از ۲۰ سال پيش يه کار ديگه رو شروع کرده بودم حالا خوشحالتر بودم يا نه ....
مثلا اگه پسر يه چوپان بودم که از ۷-۸ سالگي تو بيابونا همراه باباش دنبال گوسفند و بزغاله مي دوييدم چقدر کيفش از حالا بيشتر بود .. اصلا بيشتر بود ؟ .. ...شايد اونموقع دنيام و معلوماتم خلاصه ميشد تو گوسفند و بيابون و ينجه و گرگ و پشگل ... اما ميدونم اون موقع تکليم روشنتر بود ...
اگه گوسفنداي شب > گوسفنداي صبح => روز خوبي داشتم
اگه گوسفنداي شب < گوسفنداي صبح => روز بدي داشتم
اگه گوسفنداي شب =گوسفنداي صبح => يه روز معمولي داشتم
مدل زتدگي بايد به همين سادگي باشه ... به سادگي تماشاي گوسفنداو شمردن هرروز اونا..... حالا اگه بتوني يه نواي ني هم همراش کني ديگه عالي ميشه....اما ديگه بسه .... ديگه شلوغتر نه ...
آدما خيلي دوست دارن خودشونو گيج کنن ... اگه داورايي که چهار گوشه زمين زندگي نشستن و آخر زندگي آدما بهشون امتياز ميدن بخوان به من و اون بچه چوپون امتياز بدن اصلا دلم قرص نيست که امتياز من بيشتره ....
وقتي رو چمن غلت خوردم و امتداد نگاهم موازيه زمين شد يه عالم پا مي ديدم که تند تند راه مي رفتن ... چاق و لاغر .... پارچه دار و بي پارچه ...اين پاها يه جوري راه مي رفتن انگار که ميدونن کجا دارن مي رن ....
۲۰ سال مدرسه ... پاشدم برم سراولين کلاس سال بيست و يکم ... رفتم که بلديم بيشتر بشه ... رفتم باز خودمو گيجتر کنم ..... آخ که خوابيدن رو چمن چقدر کيف داره ....
سهشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۳۵ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|