چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱


به خودم که اوومدم دورو ورم اونقدر آدم جمع شده بود که نميتونستم تکون بخورم ... اولش خيلي شلوغ نبود ولي بعدش زياد شدن شايد ۴-۵ هزار نفر ...

وقتي بعد از کلاس داشتم سمت خونه ميرفتم عده زيادي رو ميديدم که شمع به دست به طرف کتابخونه اصلي دانشگاه در حرکت بودن .. .بي اختيارراهمو کج کردم و با اونا همراه شدم ...معلوم بود چه خبره ... مراسم يادبود قربانيان ۱۱ سپتامبر ...وقتي ديدم بين جمعيت گير افتادم همونجا موندم و شدم يکي مثل همه ....اگه پارسال تو ميدون محسني شمع روشن مي کردي برچسب بچه سوسول روت مي زدن .. خيلي دلم ميخواد بدونم امشب من لايق چه برچسبي هستم ...


جمعيت همه نشستن پس منم نشستم ....
بعد سرود ملي آمريکا پخش شد ...پس همه وايسادن پس منم وايسادم
خيليا گريه مي کردن ولي من گريه نمي کردم چون مثل اونا نبودم ...
بعد يادم افتاد اونجايي هم که مثل بقيه بودم هيچوقت پيش نيومد همراه بقيه واسه مرگ آدماگريه کنم چون ميگفتن اونايي که کشته شدن با ما فرق داشتن ...


قبل از تموم شدن مراسم يه جوري از لابلاي جمعيت راه باز کردم و خودمو بيرون کشيدم ... نمي خواستم نماي دور جمعيت شمع به دست رو از دست بدم ... همينطور که داشتم از لابلاي آدما رد ميشدم به چهره هايي نگاه مي کردم که با نور شمع روشن شده بودن... خيلي با اونا فرق نداشتم ....اما يه تيکه پارچه راه راه قرمز که گوشش يه مستطيل آبي ستاره دار داشت و تو پيش زمينه همه منظره هاي امشب بود داد ميزد که فرق داري بابا جون فرق داري ..... خيلي دلم ميخواد يکي بودن رو تجربه کنم...