وقتي تو تاريکي مطلق زير اندازمو رو صحنه پهن ميکردم صداي نفس کشيدن هزار نفر آدم رو قشنگ مي شنيدم .... و وقتي چراغاي صحنه روشن شد سنگيني نگاه هزار جفت چشم رو کاملا حس مي کردم ...
اول ريچي شروع کرد ....سه تار ...تکي
بعد رضا شروع کرد .....سنتور ... تکي
بعد اردلان و شروين و رضا و ريچي با هم شروع کردن ... و بعدش ...بوم ....من هم بهشون اضافه شدم ..... حالا پنج تايي ....اووووفففففف...چه حسي .....چه پروازي ...
با اولين ضربي که به دف زدم ديگه نه چيزي ميشنيدم و نه چيزي ميديدم .... سبک سبک ... بوم ديش دام دام بوم ديش دام بوم
عجب شبي بود ......... عجب شبايي داريم
یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲
ارسال شده توسط یک لولی در ۴:۲۶ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|