امروز بعد ناهار با شروين رفتيم با ماشين يه دوري بزنيم .... هوا سرد بود و ابري ... بخاري ماشين خيلي مي چسبيد ... رفتم تو يکي از جاده هاي تپه ماهورييه اطراف شهر ... بعد پيچيدم تو يه فرعيه خاکي که تو دل جنگل گم ميشد ... همينطور ميچرخيديم و بي هدف مي فتيم ... هر راه بي ربطي پيدا مي کردم ميپچيدم توش ...
هر چي بي ربطتر و غير قابل پيش بيني تر بهتر ... چه هيجاني داشت ...
مي خوام بگم زندگي تو بهترين حالتش چيزي غير از اين نيست ....کشف چيزاي بي ربط و غير قابل پيش بيني و لذت بردن از هيجان کشفشون ......
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۴۷ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|