وقتي تو نمايشگاه هنر ديدمش اومد جلو و با اشاره به تي شرتش پرسيد :«اينو ديدي ؟» .. همون تي شرتي بود که چند وقت پيش از تو سطل آشغال پيدا کرده بود ... روش با رنگ روغن يه قلب گنده کشيده بود و وسطش نوشته بود Pray ... دست خطش برام خيلي آشنا بود ... خيلي طول نکشيد تا يادم اومد اين کلمه رو با همين دستخط کجا ديدم ... روي پل قطار که از رو رودخونه پشت خونه رد ميشه ... پس کار خودش بود ... پيرمرد عجيبيه ... داستاناش رو در مورد اينکه از طرف خدا بهش وحي ميشه خيلي جدي نميگيرم ... اما بعضي وقتا فکر ميکنم خب هيچکس هيچ پيامبري رو از روز اول جدي نگرفت ... خلاصه داستان مايکل پيامبر حکايت غريبيه ....
دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|