۱۵۰ تا صندلي کمه ... حداقل ۳۰۰ تا ميخواييم .... آخه مردم تو آنتراک چي بخورن ؟!؟! چايي قهوه چي ميشه پس ... وااااي ...فرهاد ضرب رو قاطي کردي ... تازه تند هم ميزني ... ساسان زنگ بزن ايران تاريخ تولد همايون خرم رو چک کن ... آزاده ... پس عکست با ويلون چي شد ؟! ميخوام بذارم تو سايت ... اوووففف ...پسر چه پوستري درست کردي ....خيلي توپه ... ولي الاغ جون تاريخو اشتباهي نوشتي ... سوم دسامبر نه ...سوم اکتبر .... بابا ...رضا .... چه خبرته !!! ۲۰ دقيقه مي خوايي بزني ؟!؟!!؟ مردمو فراري مي دي توکه ... ۱۰ دقيقه حداکثر ... سالومه !!! تورو خدا يکم ژيلا رو با احساس تر بزن ... چرا عين آدم آهني ميزني ... علي ...تنبورتو غنيمت ميبرم خونه بلکه بيايي تمرين ...بابا مثلا ۴ روز ديگه مونده ها ....
دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲
چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲
اتاقم رو صداي شپره و جيرجيرک پر کرده ... برنامه هر شبشونه ... هر شب کنسرت دارن و من هر شب با همين صدا خوابم مي بره..بعضي وقتا صداي تلق تولوق قطار هم قاطيش ميشه ... ...شب با صداي جيرجيرک خوابت ببره و صبح چشمت رو به آسمون آبي وا بشه ... يعني قشنگ آبي...خب من احمقم اگه قدر اين شب و روز رو ندونم ...
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۴۵ بعدازظهر |
لباسمو انداختم تو ماشين ... کم کم بايد بندازمشون تو خشک کن ... ساعت ۱۰ صبه ... ساعت ۳ بعدازظهر ميرم که آخرين امتحان زندگيم رو بدم . البته اميدوارم .... بعد اين امتحان ميوفتم تو سر پاييني... درست مثل رد شدن از تونل کندوان ميمونه ... مخصوصا وقتي داري ميري سمت شمال ...از تونل که در ميايي انرژي عجيبي مي گيري... راه که سر پايينه ... خودتم گازشو بيشتر ميگيري ... بعدش کم کم طراوت هواي دريا رو رو پوستت حس ميکني ....و اشتياقت براي رسيدن بيشتر ميشه ....يادته فيروزه ؟... نزديکاي شمال که ميرسيديم مسابقه ميذاشتيم ببينيم کي دريا رو زودتر ميبينه ... چون تو پشت سر بابا ميشستي معمولا زودتر از من دريا رو ميديدي ... بعد بلند ميگفتي: دريا ...دريا ... دريا ... منم تو اين مسابقه معمولا از باختن خيلي دلخور نمي شدم... ميگفتم : آآآآرررر ه ه ه ه .... دريا و بابا به رانندگي ادامه مي داد و مامان نگاه مهربونش رو به سمت دريا ميگردوند و دريا حس مي کرد پيش مامان يه قطرست....
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۵۶ قبلازظهر |
شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲
هفته ديگه يه امتحان گنده دارم ...تو يه اتاق گنده با سه تا آدم گنده ...
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۳۱ قبلازظهر |
پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲
بازم مدرسه رفتن ... بازم کلاس ...مشخ .... معلم ... امروز روز اول کلاسا بود ...براي بيست و چندمين سال کيف به دست برو مدرسه ... تا سر کلاس نشستم از همون ثانيه اول نگام به ساعت بود ببينم کلاس کي تموم ميشه برم خونه ... درست مثل بيست و چند سال پيش .... اونقدر ازدرس و مدرسه فراريم که ديگه هيچ جوري نمي تونم ازش دل بکنم ...
ارسال شده توسط یک لولی در ۲:۵۹ بعدازظهر |