دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

هفته پيش که بهش تلفن کردم گفت : داريم چمدون مامان روميبنديم ..... گفتم پس خيلي مزاحمت نميشم .... ۳-۴ روز پيش گفت داريم از فرودگاه برميگرديم ... گفتم جاش خالي نباشه .... گفت جاش خاليه ... خيلي به «شکوه» وابسته هستم ... و ديروز .... گفت خورد شدم ... گفتم گريه کن ... گريه کن ... گريه کردم ... گفتم ساقينامه رو گوش کن ... حالا وقتشه ... بهش گفتم اين بازي سرنوشته ....بپذير .... و حالم از خودم بهم ميخورد از مزخرفاتي که ميگفتم .... ميگفت تنها ستونم بود ... راست هم ميگفت ... گفتم ولي روحش که هميشه هست .... توبه روحش تکيه ميکردي نه جسمش .. نه ؟ چيزي نگفت .... گفتم که پدر و مادر هميشه که نيستن ..يه روز ميرن ... گفت آره ولي نه اينجوري ....واي واي واي ..... گفت نميدوني تو فرودگاه چه خوب بدرقش کرديم .... فقط تونستم بگم چه خوب... از روز اول دوستيمون اون از نااميدي مي گفت و من از اميد .... اون از مرگ ميگفت و من از زندگي ... سخته ... حالا ديگه خيلي سخته .... ولي من عقب نميرم ... اميد رو براش فرياد ميزنم . واي خدا من چرا اينقدر دورم ....بايد الان اونجا باشم .... لعنت به من .... ساقينامه رو ياد گرفته بودم تا براش بزنم .... ديشب سه تارم هم ياري کرد ... بغض گلوشو گرفته بود ... با کوک «شور» ساقينامه زدم .... بلندش ميکنم ...