دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۴

تا به اون موقع بيل به اون قشنگي نداشتم ... قيافش شبيه بقيه بيلا بود اما رنگش يه چيزي بود بين قهوه اي و طلايي که از بقيه بيلايي که رنگشون بين قهوه اي و طلايي نبود متمايزش مي کرد... درست مثل رنگ شناي ساحل ... در حد مرگ شن بازي کردم با اون بيل من ... تا ميتونستم چاله کندم و از شناي چاله کوه درست کردم و تو کوهاش جاده و تونل ساختم ... يه روز مونده به روز آخر بيلم رو تو يکي از همون چاله ها انداختم و روش شن ريختم به شوق اينکه فردا پيداش ميکنم و کلي بهم خوش ميگذره. اما فرداش بيلي پيدا نشد ... همه ساحل رو زيرو رو کردم ... بيل نبود که نبود ....

روز برگشت با لب و لوچه آويزون تو صندلي عقب خودمو فرو کردم و سعي کردم بقيه رو متوجه ناراحتيم بکنم ... و نطق هم نکشم که نکشيدم ... اما همين که ماشين راه افتاد همه چيز رو فراموش کردم و دماغم رو چسبونم به پنجره و با حرص و ولع مشغول تماشاي منظره هاي بيرون شدم ... نميدونم چرا هر موضوع خسته کننده اي از تو ماشين در حال حرکت جذاب و ديدني ميشه ...

و يک اعتراف ... من هنوزم بيلام رو با دست خودم خاک ميکنم به شوق اينکه يک روز پيداشون کنم ... که بعضي وقتا پيدا ميکنم و بعضي وقتاهم پيدا نمي کنم
...