شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست. براي رسيدن به اولين کوه بايد ۱۴ ساعت رانندگي کرد. مدتها بود که به هيچ کوهي فکر نکرده بودم تا اينکه عصر يک روز عادي تابستون در حاليکه تو کافه نشسته بودم و همراه با هورت کشيدن چاي هل دار از پشت پنجره رهگذرا رو تماشا ميکردم چشمم خورد به يک گروه کوهنورد ... با کوله هاي بزرگ کوهنوردي ... کفشاي کوه که از فرط گل رنگشون معلوم نبود ... و چوب دستي کاملا جدي کوه ... از طنابايي که از کولشون آويزون بود معلوم بود از کوه بزرگي بالا رفتن .... و از ريشاي بلندشون و صورتاي آفتاب سوختشون مشخص بود که روزهاي زيادي رو تو کوه گذروندن .... چهره ها خسته و خشن و عين هم ... با هم هيچ حرفي نميزدن ... و از بس در انتظار ديدن قله به روبرو نگاه کرده بودن نگاهشون به روبرو خشک شده بود ... به ستون يک مثال قطار پياده رو رو گز مي کردن ..

خوب بر اندازشون کردم تا آخرين نفرشون از ديدرسم خارج بشه .... و دم آخر يکم گردنمو کج کردم تا بتونم يکم ديگه ببينمشون ... وقتي مطمئن شدم که ديگه ديده نميشن به صندلي تکيه دادم و يه قورت از چاييم، که شکرش کافي بود، سرکشيدم و با خودم فکر کردم که اين اصلا خوب نيست که نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست ... ميتونستم بيشتر به اين موضوع فکر کنم اما ترجيح دادم بقيه مردم رو تماشا کنم ...