کتابی که تو کافه خوندی... کتابی که تو هواپیما خوندم
کتابی که اونروز تو کافه از یه صبح تا عصر خوندیش مدتها رو میز بود... همونجوری که خودت رو میز گذاشته بودی . موقع رفتن هم سفارش کردی به موقع به کتابخونه برگردونمش تا تاخیر نخورم . ولی من کتاب رو برنمی گردوندم ... تا اینکه یه روز چشمم بهش خورد. بی اختیار برش داشتم و چند صفحه اولش رو خوندم . از فضای داستان خوشم اومد چون تو تهرون اینروزا میگذشت ... این بود که تصمیم گرفتم بخونمش.
امروز و قتی بعد سه هفته به صفحه ۷۷ از این کتاب سیصد صفحه ای رسیدم با خودم فکر کردم چی باعث شد تو اونروز همه کتاب رو ظرف ۶-۷ ساعت بخونی ... بهت گفته بودم اینروزا فرصت کتابخونی ندارم و راست گفته بودم. موقع رفتن ازت خواسته بودم کتابی رو که برای من آورده بودی برگردونی ... البته از اول هم قرارمون همین بود چون گفته بودی کتاب یادگاریه از یه دوست و قرار بود تا وقتی اینجا هستی من بخونمش ... و من تنها وقتی که برای خوندن اون کتاب پیدا کرده بودم توی هواپیما بود ... و تو هم کتابی رو که میخواستی تو هواپیما بخونی اشتباهی به بار تحویل داده بودی و به همین خاطر کلی اعصابت به هم ریخته بود ... گرچه میدونستم پیشنهادم مسخرست اما بهت گفتم اگه میخوایی میتونی کتاب منو بخونی ... و تو هم بدون اینکه چیزی بگی با نگاهت تایید کردی که پیشنهادم مسخرست....
اسم کتاب یادم نیست مثل خیلی اسمای دیگه ای که یادم نیست اما داستان یه زن و شوهر بود که تو اروپا زندگی میکردن ... ماجرای داستان تو یه قطار میگذشت ... مرد و زن حرفی نداشتن که بزنن این بود که زن قصه زندگیش مرور میکرد. کتاب نیمه کاره موند چون وقت دیگه ای نبود که بخونمش ... البته وقت که بود اما ترجیح میدادم تا تو اینجا هستی خودمو غرق کتاب نکنم . روزی که داشتی چمدونتو می بستی کتاب رو بهت دادم. تو گفتی پیشم باشه و بخونمش اما من گفتم که ببریش چون میدونستم تا مدتی نه وقت کتاب خوندن دارم نه دلو دماغشو ... و راست هم میگفتم ... اما بعدها فکر کردم نکنه دلیلی خاصی وجود داشته که تو میخواستی من این کتاب رو بخونم ... نکنه میخواستی به واسطه این کتاب من متوجه موضوع خاصی بشم . یا نکنه اینم یه تست بود . مثل تست کاست « قاصدک» شجریان که هفت سال پیش تو ماشین گذاشتی تا ببینی عکس العمل من چیه ... اینو بعدا خودت به من گفتی. و من بدترین نمره ممکن رو گرفتم چون اون موقع هیچ عکس العملی نشون نداده بودم ... شاید برای جبران اون نمره افتضاح بود که من بعده ها ۲ تا ساز یادگرفتم و اکثر گوشه های دستگاههای موسیقی ایرانی رو از بر کردم و یه گروه موسیقی جفتو جور کردم و ۶-۷ تا اجرا جلوی جمعهای بزرگ داشتم ... نمی دونم ... به هر حال اگه این کتاب هم یه تست دیگه بود پس بازم رد شدم ... خدا میدونه جریمم چیه. شاید مجبور شم بعدها یه کتاب بنویسم.
وقتی تلفنی بهت گفتم شروع کردم به خوندن کتابی که تو کافه خوندی تو گفتی « تو که گفتی وقت کتاب خوندن نداری ... باز تعارف کردی ؟!؟! » ... و باز هم هواس جمع تو و هواس پرت من ... جواب قانع کننده ای نداشتم ولی میدونستم که واقعا نه تعارف کرده بودم و نه وقت کتاب خوندن داشتم .... همونروز دوباره بهت زنگ زدم که بگم واقعا تعارف نکرده بودم . کارم احمقانه بود ... اما نمیدونم چرا نسبت به متهم شدن به تعارف اینقدر حساسم ... قبل از کنسرت شهرام ناظری هم وقتی تو ماشین یه قلوپ از آب تو خوردم و تو گفتی تمومش کن و من گفتم که تشنم نیست و بعدش تو سالن دنبال آبخوری میگشتم و تو گفتی چرا تعارف داری تو من باز هم سعی کردم متقاعدت کنم که تعارف ندارم و واقعا هم نداشتم ... اما فکر کنم نتونستم متقاعدت کنم مثل خیلی وقتای دیگه...
امروز وقتی به صفحه ۷۸ کتابی که تو کافه خونده بودی رسیدم فهمیدم چرا با علاقه یه ضرب تا آخرشو رفتی ... یا حداقل حدس میزنم ...
آرزو به دریا نگاه کرد : « بچه که بودم از دریا میترسیدم» یقه پالتوی خاکستری رو بالا زدو دستها رو کرد توی جیب « راستش هنور هم میترسم ... زیادی گندست .. نه ؟ همش در حال عوض شدن. هیج وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلیه ...نه ؟ »
امروز و قتی بعد سه هفته به صفحه ۷۷ از این کتاب سیصد صفحه ای رسیدم با خودم فکر کردم چی باعث شد تو اونروز همه کتاب رو ظرف ۶-۷ ساعت بخونی ... بهت گفته بودم اینروزا فرصت کتابخونی ندارم و راست گفته بودم. موقع رفتن ازت خواسته بودم کتابی رو که برای من آورده بودی برگردونی ... البته از اول هم قرارمون همین بود چون گفته بودی کتاب یادگاریه از یه دوست و قرار بود تا وقتی اینجا هستی من بخونمش ... و من تنها وقتی که برای خوندن اون کتاب پیدا کرده بودم توی هواپیما بود ... و تو هم کتابی رو که میخواستی تو هواپیما بخونی اشتباهی به بار تحویل داده بودی و به همین خاطر کلی اعصابت به هم ریخته بود ... گرچه میدونستم پیشنهادم مسخرست اما بهت گفتم اگه میخوایی میتونی کتاب منو بخونی ... و تو هم بدون اینکه چیزی بگی با نگاهت تایید کردی که پیشنهادم مسخرست....
اسم کتاب یادم نیست مثل خیلی اسمای دیگه ای که یادم نیست اما داستان یه زن و شوهر بود که تو اروپا زندگی میکردن ... ماجرای داستان تو یه قطار میگذشت ... مرد و زن حرفی نداشتن که بزنن این بود که زن قصه زندگیش مرور میکرد. کتاب نیمه کاره موند چون وقت دیگه ای نبود که بخونمش ... البته وقت که بود اما ترجیح میدادم تا تو اینجا هستی خودمو غرق کتاب نکنم . روزی که داشتی چمدونتو می بستی کتاب رو بهت دادم. تو گفتی پیشم باشه و بخونمش اما من گفتم که ببریش چون میدونستم تا مدتی نه وقت کتاب خوندن دارم نه دلو دماغشو ... و راست هم میگفتم ... اما بعدها فکر کردم نکنه دلیلی خاصی وجود داشته که تو میخواستی من این کتاب رو بخونم ... نکنه میخواستی به واسطه این کتاب من متوجه موضوع خاصی بشم . یا نکنه اینم یه تست بود . مثل تست کاست « قاصدک» شجریان که هفت سال پیش تو ماشین گذاشتی تا ببینی عکس العمل من چیه ... اینو بعدا خودت به من گفتی. و من بدترین نمره ممکن رو گرفتم چون اون موقع هیچ عکس العملی نشون نداده بودم ... شاید برای جبران اون نمره افتضاح بود که من بعده ها ۲ تا ساز یادگرفتم و اکثر گوشه های دستگاههای موسیقی ایرانی رو از بر کردم و یه گروه موسیقی جفتو جور کردم و ۶-۷ تا اجرا جلوی جمعهای بزرگ داشتم ... نمی دونم ... به هر حال اگه این کتاب هم یه تست دیگه بود پس بازم رد شدم ... خدا میدونه جریمم چیه. شاید مجبور شم بعدها یه کتاب بنویسم.
وقتی تلفنی بهت گفتم شروع کردم به خوندن کتابی که تو کافه خوندی تو گفتی « تو که گفتی وقت کتاب خوندن نداری ... باز تعارف کردی ؟!؟! » ... و باز هم هواس جمع تو و هواس پرت من ... جواب قانع کننده ای نداشتم ولی میدونستم که واقعا نه تعارف کرده بودم و نه وقت کتاب خوندن داشتم .... همونروز دوباره بهت زنگ زدم که بگم واقعا تعارف نکرده بودم . کارم احمقانه بود ... اما نمیدونم چرا نسبت به متهم شدن به تعارف اینقدر حساسم ... قبل از کنسرت شهرام ناظری هم وقتی تو ماشین یه قلوپ از آب تو خوردم و تو گفتی تمومش کن و من گفتم که تشنم نیست و بعدش تو سالن دنبال آبخوری میگشتم و تو گفتی چرا تعارف داری تو من باز هم سعی کردم متقاعدت کنم که تعارف ندارم و واقعا هم نداشتم ... اما فکر کنم نتونستم متقاعدت کنم مثل خیلی وقتای دیگه...
امروز وقتی به صفحه ۷۸ کتابی که تو کافه خونده بودی رسیدم فهمیدم چرا با علاقه یه ضرب تا آخرشو رفتی ... یا حداقل حدس میزنم ...
آرزو به دریا نگاه کرد : « بچه که بودم از دریا میترسیدم» یقه پالتوی خاکستری رو بالا زدو دستها رو کرد توی جیب « راستش هنور هم میترسم ... زیادی گندست .. نه ؟ همش در حال عوض شدن. هیج وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلیه ...نه ؟ »
|