پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶

انگار همین دیروز بود. کلاس اول، دبستان مهران، آخرین روز مدرسه. داشتم از کلاس بیرون می رفتم که خانوم توحیدی صدام کرد. به ویترین شیشه ای گوشه کلاس اشاره کرد و گفت برو جایزه ات رو بردار. اول سال ویترین پربود از جایزه هایی که پدر مادرا برای بچه هاشون خریده بودن و در طی سال هر کس به مناسبتی جایزه اش رو میگرفت. اونروز در ویترین فقط یه جایزه مونده بود و اونم جایزه من بود. محض رضای خدا در طی سال حتی یک مناسبت، ولو الکی، هم پیش نیومده بود که من رو مستحق تشویق کنه. نگام به جایزه که افتاد چشام برقی زد و بدون اینکه ذره ای احساس شرم کنم رفتم به سمتش و برش داشتم و زدمش زیر بغلم و از کلاس بیرون رفتم.

اونایی که منو از بچگی میشناسن میدونن که من هیچوقت دانش آموز درس خونی به حساب نمیومدم. برای مامانم اینا قبول شدن با حداقل آبروریزی راضی کننده بود و هیچوقت از من توقع شق القمر تو درس و مدرسه نداشتن. خوشبختانه خواهرم به اندازه کافی نمره ۲۰توخونه میوورد و یه جورایی مامان بابا رو در مجموع راضی نگه میداشت. مشکل من این بود که تا وقتی در حال و هوای بچگی بودم درس خوندن تو کتم نمیرفت و روحم تو مورچه بازی و گل بازی و لوبیا کاشتن و گربه شستن و این چیزا بود. حالا اینکه چی شد که من هنوز که هنوزه از درس و مدرسه دل نکندم بحث جداگانه اییه که اگه دل و دماغش بود بعدا راجع بهش مینویسم. همینقدر بگم که بین فورست گامپ در عالم تنیس روی میز و من در عالم درس و مدرسه شباهتهای زیادی هست.
من اگه تو آمریکا متولد میشدم، مسیر فعلیم آخرین مسیری بود که انتخاب می کردم. شاید فیلمنامه نویس میشدم یا عکاس یا گرافیست. تو این کشور تابع هدف آدما حداکثر کردن لذت از زندگیه و برای هر چه شادتر بودن، مسیری رو انتخاب میکنن که خودشون میخوان . حالا تکلیف منی که تو نیمه راه با این آدما همراه شدم چیه؟ یه راهش اینه تا آخر عمر حسرت پرداختن به اون کارایی رو بخورم که دلم همیشه باهاشون بوده اما به مسیرم نخوردن و یه راهشم اینه که بهونه آوردن و توجیه کردن رو بذارم کنار و به حرف دلم بیشتر گوش بدم و برای خودم زندگی کنم.

همه اینا رو گفتم که بگم تصمیم دارم برم چند روز نیویورک ول بگردم و فقط عکس بگیرم. یه نکته دیگه هم اینکه کم کم داره از زندگی به سبک لنگ در هوایی خوشم میاد. اینروزا تنها محدودیت من تعداد صفرای موجودی حساب بانکیمه.