نمی دونم اینکه آدم شروع میکنه به دوستدار محیط زیست شدن و به اصطلاح «سبز» فکر کردن یه اتفاقه یا یه فرآیند خزنده هست که به تدریج به ثمر میرسه و یا نشونه ورود به دوران میانسالیه یا اینکه نتیجه زائل شدن عقل آدمه در پی سالها زندگی در فرنگ. هر چی که هست به نظر میاد من دچار این بیماری شدم . امروز وقتی به پرینترم که داشت یه مقاله رو پرینت میگرفت نگاه میکردم این احساس رو داشتم که پرینتر داره خون بدن منو میکشه و به جای جوهر استفاده میکنه. کاغذای زبون بسته هم که یکی یکی داخل پرینتر کشیده میشدن به نظرم مثل آدمایی بودن که کت بسته روی نوار نقاله به داخل کوره آدم سوزی فرستاده میشدن. برای جبران ۱۰ برگ پرینتی که میتونستم نگیرم، موقع خروج از دفترم دقت کردم که حتما چراغ رو خاموش کنم و در مسیر بین دفتر و آسانسور هم به هر چراغ اضافه ای رسیدم خاموش کردم. به در آسانسور که رسیدم مکثی کردم و راه پله رو انتخاب کردم و موقع سفارش چایی در استارباکس، به قهوه چی گفتم به جای اینکه دو تا لیوان کاغذی تو هم کنه که دستم نسوزه، از یه لیوان استفاده کنه فوقش دستم میسوزه. اتفاقا اینجوری بهتره چون شاید یاد آتیش جهندم بیوفتم. اگر فردا نوشتم که زنگ زدم به اداره برق و ازشون خواستم برای تٔامین انرژی مصرفی خونم از پهن گاو استفاده بشه تعجب نکنید. من حالم اصلا خوب نیست !!!
سهشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|