پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

مرده رو بیدار کن ...

حتما با این نوع خط داستانی در فیلمای ژانر وحشت آمریکایی آشنا هستیدکه مثلا یه بابایی داره درشب تو جاده های بیابونی تگزاس یا نیو مکزیکو و یا آریزونا میرونه که متوجه میشه بنزینش روبه اتمامه. پس از چند کیلو متر رانندگی در اوج ناامیدی چشمش به نور کمسویی در دور دستها میخوره. به سمت نورحرکت میکنه و به یه کلبه چوبی می رسه که پشت پنجرش یه تابلوی نئون آویزونه که تو باد تکون میخوره و میگه «باز است» یعنی اینجا فروشگاهی چیزیه. یارو خیالش راحت میشه و وارد مغازه میشه که بنزین بخره. فروشنده پشت دخل یه پیرمرده با شلوار بند شونه ای و چهره ای ترسناک که یک کلمه هم حرف نیمزنه و فقط موقع برگردوندن مابقی پول یه نگاه شرورانه ای به مرد راننده میندازه. قهرمان داستان بی خبر از همه جا با نگاهی حاکی از رضایت گالن بنزین رو تو باکش خالی میکنه و سوار ماشینش میشه و میخواد استارت بزنه که یهو یه دست خونی از زیر صندلی ماشین بیرون میاد و پای یارو رو میگیره و باقی قضایا .....

دیشب همین اتفاق برای من افتاد. با این تفاوت که بعد از ورود به کلبه، به جای روبرو شدن با پیرمرد ترسناک و اتاقی کم نور و عنکبوتی، جمع زیادی آدم خوشحال و خندان رو در برابر خودم دیدم که در فضایی گرم و صمیمی ساز میزدن و آواز اسکاتلندی میخوندن و میرقصیدن و حال دنیا رو میبردن. منم یه چایی از نوع جمهوری چای گرفتم و یه گوشه سرقفلی دار نشستم ومغزم رو خاموش کردم. کافی شاپ «مرده رو بیدارکن» رفت تو لیست پاتوقهای مورد علاقه من.