یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

امروزم روز کلاغ بود. یعنی به همون اندازه که کلاغ از عقل و احساسش برای معنی دادن به یک روز از عمرش استفاده میکنه منم از شعور و حسم کار کشیدم. این بود که حالم از خودم به هم خورد. مشغول بازسازی چهره خودم در قالب یک کلاغ بودم که چشمم خورد به سه تار نگون بخت در گوشه اتاق که اخیرا «بی پرده سل» شده بود. پس نشستم و پرده سل سه تار رو بستم و یه دل سیر «میخوام برم کوه» زدم. اینجوری شد که من ،در وقت اضافه، روزم رو از افتادن به ورطه کلاغ نجات دادم. این مهمه که آدم بدونه فرق کلاغ چیه!!