کتاب «خانوم» مسعود بهنود بالاخره امروز تموم شد. پنج یا شش ماهی به شکل آهسته و پیوسته مشغولش بودم و بیشتر مزمزش میکردم تا مطالعه فعال. وقتی «مانا» این کتاب رو در پایان یک روز تهران گردی به یاد موندنی به من هدیه داد، کاملا آماده بودم تا همون شب شروع کنم به خوندن کتاب. با تجربه ای که از کارای قبلی بهنود داشتم تخمینم این بود که در کمتر از یه ماه تمومش کنم مخصوصا اینکه در روزای صبر و انتظار تابستون و پاییز هشتاد و هفت، برای کتاب خوندن همیشه وقت داشتم. اما چون حدسم این بود که مامان از این کتاب خوشش میاد بهش پیشنهاد کردم که اول اون شروع کنه. و چقدر حدسم درست بود چون ظرف یک هفته با اشتیاق تمام کتاب رو خوند و تموم کرد و تحویلم داد.
خوندن کتاب رو در آغاز سفر آلمان در فرودگاه تهران شروع کردم. هروقت صفحات اول کتاب رو میخونم یاد سالن انتظار فرودگاه تهران میوفتم و همه هیجاناتی که قبل از اون سفر داشتم دوباره میاد سراغم. خلاصه اینکه با خانوم به آلمان رفتم و برگشتم و مدتی در تهران مشغولش شدم و باز با خانوم به استانبول رفتم و برگشتم. جالب اینجا بود که در استانبول اون قسمتی از داستان رو خوندم که در استانبول میگذشت. اونجایی که خانواده احمد شاه بعد از انقلاب بلشویکی از روسیه به استانبول رونده شده بودن تا مدتی مهمون دولت عثمانی باشن. در مسیر برگشت به آمریکا هم خانوم همراهم بود. از تهران به رم، از رم به نیویورک، از نیویورک یه آتلانتا. اگر با خانوم یه سر پاریس هم میرفتیم (که چیزی نمونده بود بریم)، کتاب خانوم همون مسیری رو طی میکرد که زندگی خانوم طی کرده بود. به هر حال چون مدت زیادی درگیر این داستان بودم، کاراکترای داستان خوب برام جا افتاده بودن و بهشون عادت کرده بودم به طوری که الان که کتاب تموم شده یه جورایی احساس دلتنگی میکنم.
خوندن کتاب رو در آغاز سفر آلمان در فرودگاه تهران شروع کردم. هروقت صفحات اول کتاب رو میخونم یاد سالن انتظار فرودگاه تهران میوفتم و همه هیجاناتی که قبل از اون سفر داشتم دوباره میاد سراغم. خلاصه اینکه با خانوم به آلمان رفتم و برگشتم و مدتی در تهران مشغولش شدم و باز با خانوم به استانبول رفتم و برگشتم. جالب اینجا بود که در استانبول اون قسمتی از داستان رو خوندم که در استانبول میگذشت. اونجایی که خانواده احمد شاه بعد از انقلاب بلشویکی از روسیه به استانبول رونده شده بودن تا مدتی مهمون دولت عثمانی باشن. در مسیر برگشت به آمریکا هم خانوم همراهم بود. از تهران به رم، از رم به نیویورک، از نیویورک یه آتلانتا. اگر با خانوم یه سر پاریس هم میرفتیم (که چیزی نمونده بود بریم)، کتاب خانوم همون مسیری رو طی میکرد که زندگی خانوم طی کرده بود. به هر حال چون مدت زیادی درگیر این داستان بودم، کاراکترای داستان خوب برام جا افتاده بودن و بهشون عادت کرده بودم به طوری که الان که کتاب تموم شده یه جورایی احساس دلتنگی میکنم.
نتیجه گیری خاصی از این کتاب نکردم چون قرار نیست هر داستانی پیام تازه ای داشته باشه. به قول یکی، در دنیا هیچ حرف تازه ای زده نمیشه ... هر اونچه که گفته میشه قبلا گفته شده. اما بعد از خوندن هر داستانی باز به این نکته میرسم که یکی از بهترین راههای معنی دادن به زندگی، نگاه کردن به اون در قالب یه داستانه. وقتی قرار باشه روزی قصه زندگیت رو بنویسی، مجبور میشی گذشته رو خوب به خاطر بسپری و برای خوندنی تر کردن داستان زندگیت آینده رو اونجور که دوست داری ترسیم کنی و به سمتش حرکت کنی. داستان زندگی من برای اینکه قابل چاپ بشه ،اونم فقط در یک نسخه، حداقل به دو حرکت انتحاری دیگه نیاز داره.
|