پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

From the Facebook page of a friend (Mohammad Faegh) of a friend 

همه‌ی روز، خودم را به شبی خوب وعده دادم و برای رسیدن به خانه لحظه‌شماری کردم. آفتاب که نشست، پیکِ اول را ریختم تا آن شبِ خوب را روشن کنم. پیاله را که برداشتم زیرِلب گفتم: "به سلامتیِ..." هرچه فکر کردم نام هیچکسی مجابم نکرد، یادِ هیچکسی سلامم نشد! واین یعنی تلخ‌ترین مَی‌گساری‌. نباید در شمارِ عمر آورد روزهایی را که دل در بندِ کسی نیست. 

این "آزاد بودنِ" دل، همان"سرگردانیِ"جان ا‌ست که بَزکَش کرده‌اند.
.... مَی فقط تلخکامی دارد امشب. کم‌کم سرم سنگین می‌شود ونگاهم کمی تار. دونفر را می‌بینم که روبروی هم ایستاده‌اند، همدیگر را نگاه می‌کنند وبی آنکه لب بجنبانند با هم حرف می‌زنند. زمزمه‌هایشان را می‌شنوم ولی نمی‌دانم هرجمله را کدام‌شان می‌گویند؛ لب نمی‌جنبانند. اما در حرف‌هایشان چیزهایی هست که مهم نیست بدانی چه کسی آنرا می‌گوید. اصل، دل‌سپردن به چراغ‌هایی که به در و دیوارِ این تلخ‌گویی‌ها آویخته‌اند. بگذار برایت بگویم دل‌گویه‌هایشان را: "...اینکه چه‌کار باید می‌کردی فرعِ ماجرا بود، اصلِ داستان این بود که "چه هنگام" باید می‌آمدی، همان چیزی که عموما نمی‌شود.... اگر آن"چه هنگام"سرِجایش بود، احوالِ دنیا این‌همه پریشان نبود.... دیرآمدن، زودرفتن، به‌موقع نگفتن، بی‌موقع گفتن؛ مشکل اینهایند.... خروسی را که بی‌هنگام می‌خوانَد همیشه سربریده‌اند.... می‌دانم، می‌دانم، ولی باورکن فهمیدنِ"چه هنگام" سخت‌ترین کار دنیاست....

 قله‌های داستانِ زندگی لحظه‌هایی هستند که باید به‌موقع و به‌جا دریابی‌شان، دیرتر یا زودتر یعنی هیچ.... از قدیم گفته‌اند؛ میوه را باید به وقتش چید.".... یکباره صدایشان در هم آمیخت، یکی شد، و با هم شروع کردند به گفتنِ جمله‌هایی عینِ هم: "ما وقتی همدیگر را دیدیم که انگار وقتش نبود. زود بود یا دیرشده بود؟ نمی‌دانم! یکی‌مان کال بود و آن یکی، رسیدنِ دیگری را ندید. من کدام بودم و تو کدام؟ نمی‌دانم! ناچار با لبخندی تلخ از کنارِ هم رد شدیم و هر کدام به سمتی رفتیم. به کجا؟ این را هم نمی‌دانم! تنها چیزی که می‌دانم اینست که درین میان چیزِ دیگری بود که تلف شد."..... و بی وقفه جمله‌ی آخرشان در سرم منعکس می‌شود وسرم سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شود:"....درین میانِ چیزِ دیگری بود که تلف شد،... تلف